موضوع اصلی رمان خون بس به شرط عشق
کینههای دیرینه شاید در برابر توفان حوادث تازه رنگ ببازند، اما هیچگاه نمیمیرند. جرقهای که خاموش مینمود، ناگهان سر برمیکشد و زندگی بسیاری را در کام شعله میبلعد. درست در دل این آشوب بیپایان، عشقی غیرمنتظره جوانه میزند؛ تنها نیرویی که میتواند آتش انتقام را برای همیشه خاموش سازد. این روایت بر حقیقتی تلخ استوار است: آنگاه که در تاریکی مطلق حتی سایهات از تو روی برگرداند، تنها یک انتخاب باقی میماند برخاستن و ادامه دادن. چرا که هیچکس جز خودت ناجی تو نخواهد بود.
کمی در چهرهاش تغییری ایجاد نشده بود… حتی لبخندی زد؛ لبخندی که با وجود فاصله، در سرم اکو شد. شاید باید همانجا، در همین جاده، کار خودم را یکسره میکردم… صدای موسیقی بلندی درست از سمت راستم میآمد. مگر گوشهایش کر نشده بود؟! از شیشههای ماشین، دو پسر نوجوان دیده میشدند. چیزی حدود ده قدم با من فاصله داشتند که ناگهان انگار متوجه من شدند. دوست داشتم اگر قرار است ماشین به من اصابت کند، دستکم تصویر فرشتهی نجاتم را در این ثانیهها به خاطر بسپارم. هرچند میدانستم اگر روح از تنم جدا شود، همه خاطراتم پر میکشند و محو میشوند. میان آن همهمه، صدای خسرو از همه بلندتر بود. زنان متعجب حرف میزدند و همان پسرک نوجوان با دست اشاره میکرد که از مسیر کنار بروم.
مگر عقل در سرم نبود؟! اما این آرزو را مدتهاست در سر میپرورانم… حال که تنها ثانیهای بیش نمانده تا خودم را نجات دهم… هرگز! خسرو هم جلو آمده بود، هرقدر که میتوانست. اما تا همانجا آمد؛ لابد جانش را دوست داشت، مگر نه؟! مگر میشود دوست نداشت؟ مردی مثل خسرو، خبیث و زیادهخواه… صدای بوق! باز هم از خود میپرسم: مگر گوشش از این حجم صدای آهنگ کر نشده؟ پایانم تلخ است، نه؟ تلخ مثل فنجانی قهوه، تلخ مثل قضاوتهای نادرست، تلخ مثل مرگ عزیزانت… آه! اگر من نباشم چه؟ مادربزرگ پیرم گریه خواهد کرد؟ یا پدرم اشکی میریزد؟ شاید هم در اتاقش کز کند، ساعتها سرش را میان دستانش بگیرد و بعد مثل همیشه، دوباره به زندگی برگردد…
اصلاً مگر تا امروز کسی غصهی دخترکش را خورده؟ شاید من ظالم باشم، شاید به بیمهری متهم شوم… اما وقتی گریه میکردم، کدامشان مرا در آغوش گرفتند و دلداری دادند؟ آری، من دچار کمبود محبتم… چهارراه را رد کند، کمی جلوتر بیاید و به من اصابت میکند. ماشین سرعتش را کم کرده بود، فاصله کمتر و کمتر میشد. جیغ و دادها همهجا را پر کرده بود. و من در آن لحظه تنها به این فکر میکردم: هنگام مرگ، بهتر است چشمهایم باز باشد یا بسته؟ نه… بسته بهتر است. با چشم بسته مطمئن میشوم که دیگر نیستم… فاصلهای کمتر از پنج قدم… چهارراه را رد کند… بوق ممتد، صدای راننده و سرنشین هم به گوش میرسید. چشمهایم را بستم. اصابت… اما نه با تن و بدن من! دردی نبود…
شاید همهچیز تمام شده؟ چشمهایم را باز کردم. همهچیز تار بود، اما آرام آرام روشن شد. ماشینی در کار نبود. من، طلسمشده، نمرده بودم. نگاهم را به چپ چرخاندم؛ صدای اصابت از برخورد دو ماشین بود. باز هم منِ بختبرگشته زنده مانده بودم. بدنهی ماشین پسرک کمی آسیب دیده بود، اما آن ماشین… همان که قرار بود فرشتهی نجاتم باشد و حالا باعث بدبختی بیشترم شده بود، حتی خطی برنداشته بود. صدای پا… سرم را برگرداندم. خسرو بود. دستش را به چادرم گرفت و گفت: «خوبی؟ حالت خوبه؟ صدای منو میشنوی؟» نفسم برای لحظهای بند آمد. دوباره صدایش… بویش… چهرهاش… دستانم بیحس شده بودند. صدای در آمد. نگاه چرخید. مرد نه، پسرکی جوان از ماشین پیاده شد.