سایه، دختری تنها و بیپناه، سالهاست که زیر سایه محبت عمه و دخترعمهاش روزگار میگذرونه. دختری سرزنده اما ناچار، که برای زنده موندن گاهی دست به کارهایی میزنه که از درون خودش رو میخوره؛ مثل دوست شدن با پسرها برای پول. اما همهچیز از جایی تغییر میکنه که با نوید، استاد دانشگاهش، وارد رابطهای میشه. نوید سایه رو به شرکتش میکشونه، بیخبر از اینکه این آغاز راهیه برای ورود سایه به دنیای تاریکی از گذشتهها. دنیایی که با آشنایی فرهان ، رئیس شرکت و صاحب عمارتی که عمهاش خدمتکارشه – رازهای پنهان زندگی سایه رو یکییکی به سطح میاره…
الهام برگشت و من پیش عمه ماندم. هنوز حالش ناخوش بود. شب را کنارش ماندم اما تا صبح بیدار بودم. از دیشب تا به امشب احساس می کردم چندین سال پیر شده ام. فرهان الوند .مرا نابود کرده بود. چهار روز گذشت و عمه کمی بهتر شد. دکتر دستور مرخصی داد. اما خیلی گوشزد کرد که ماه ها نباید کارهای سنگین انجام دهد. داروهای زیادی هم برایش نسخه کرد و با آژانس به خانه برگشتیم. همسایه ها برایش گوسفند قربانی کردند. او را به اتاق خودش بردیم و روی تخت خواباندیم. از همسایه ها خواستم دورش را خلوت کنند. الهام که سرکار بود مدام زنگ میزد و حال عمه را می پرسید. سرکار بود و داشت به خانواده ان فرهان عوضی سرویس می داد. چقدر از این اسم متنفر بودم. سرکلاس نشسته بودم و منتظر استاد بودیم.
این کلاس را با نوید داشتم و اخرین بار او را در شرکت دیده بودم. با سکوت بچه ها متوجه ورود نوید شدم. به سمت میزش رفت و نشست. برخلاف همیشه که اخر کلاس حضور و غیاب می کرد این بار اول کلاس این کار را کرد. اسمم را خواند. بی ان که نگاهم کند. با سردی .گفتم: بله استاد حضور غیاب که تمام شد ایستاد و شروع به تدریس کرد. گلی .دم گوشم گفت: حسابی تو قیافه ستا. اصلا بهت نگاه نمی کنه !شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: به درک همان لحظه نوید ضربه ای به میزش زد و با تندی گفت: خانم تابان لطفا تشریف ببرید بیرون کلاس حرف بزنید .نفسم را فوت کردم و گفتم: ببخشید استاد! با اخم گفت: بیرون لطفا فرهان تحقیرم کرده بود و دیگر جایی برای تحقیر نوید نداشتم.
کتابم را بغل کردم و بعد از برداشتن کوله ام بلند شدم و به سمتش رفتم. بی توجه به نگاه خیره ی بچه ها مقابلش ایستادم و با خونسردی گفتم: منم هیچ تمایلی به پاس کردن این درس با .شمارو ندارم. حذفم کن استاد در کلاس همهمه شد و جواب نوید به من سکوت مطلق بود. از کنارش رد شدم و به سمت خروجی رفتم. همین که در را باز کردم پسر جوانی داخل شد و با ترس و هول گفت: طبقه پایین! اتیش گرفته! همه کلاس رو ترک کنن همهمه ها بیشتر شد و بچه ها تند تند بسلطشان را جمع کردند تا از کلاس خارج شوند. به خودم که امدم داشتم بینشان له می شدم. ناگهان دستی دور بازویم حلقه شد و مرا از ان شلوغی بیرون کشید. در آغوش نوید افتادم. ترسیده بودم. تقریبا کلاس خالی شد.
بازویم را کشیدم و با نگرانی گفتم: چرا وایستادی؟!! الان می سوزیم و دوباره خواستم به سمت در بروم که جلوتر از من راه افتاد و در را بست. بین خودش و در گیر افتادم. پشتم را به در چسبانده بودم و با تعجب و اضطراب ناشی از آتش سوزی نگاهش می کردم. بالاخره زبان گشود و گفت: به خاطر کار تو شرکت اومدی چسبیدی به من؟ نمی دانم چرا شجاع و جسور شدم. شاید از بازی کردن خسته شده بودم. صاف ایستادم و گفتم: اره یکه خورد. جواب را می دانست اما خیال می کرد از ترسم می گویم نه. گوشه ی لبش به معنای پوزخند کج شد و گفت: سر .نترس داری پس آره به خاطر کار تو شرکت اومدم بهت چسبیدم. هدفم همین بود چون من یه ادم بی پول و بیکارم که پر از آرزوهای دست نیافتنی دارم.