موضوع اصلی رمان دل فگار
اردوان، یکی از اعضای کلیدی باند مافیاست؛ اما چیزی که هیچکس نمیداند، عشق پنهانیاش به دختری به نام سوگند است. این راز بزرگ، روزی توسط اوستا، برادر محافظکار و سختگیر سوگند ـ فاش میشود. اوستا خیلی زود متوجه نقشههای تاریک و خطرناک سازمان برای خواهرش میشود و تصمیم میگیرد اردوان را از زندگی سوگند بیرون بکشد، حتی اگر به قیمت نابودی رابطهی اردوان با سازمان تمام شود. اما درست در شب عروسی، زمانی که همه چیز باید رنگ عاشقانه بگیرد، تصاویری به دست اردوان میرسد که همهچیز را در هم میریزد؛ تصاویری از رابطهای مشکوک بین سوگند و مردی ناشناس. شبی که قرار بود سرشار از عشق باشد، با دخالت فردی مرموز به کابوسی بیپایان تبدیل میشود… و از اینجا به بعد، ماجراها تازه آغاز میشوند.
اردوان نتونست خودشو کنترل کنه و برخواست حد خودتو نگه دار اوستا فقط به خاطر رفاقتی که باهات داشتم دست روت بلند نمیکنم. حرف اوستا منو به فکر فرو بردو اصلا اهمتی به دوئل اونا نمیدادم فقط اسم یک نفر داشت توی ذهنم جولان میدادو یقین داشتم کار خودشه. میون جرو بحث لفظیشون پریدم. مارال- هر دو باهم گفتن مارال. نگاه به سمت اردوان کردم اره، اون عاشق تو بوداون روز یا اونشب نمیدونم، توی اتاق بازی زیر گوشم گفت نمیزارم تو مال اون بشی متعجب تای ابروش بالا رفتو رد نگاهشو روی اوستا تغییر داد اوستا هم دست کمی از اون نداشت. زیرلب زمزمه کرد مارال که عاشق ریس بود. گیجو منک میونشون ایستاده بودم. یعنی چی. دوباره گفته اوستارو تو ذهنم حلاجی کردم یعنی ریس سازمان عاشق من بوده با اینحال یعنی اون آشناست هر دوشون یکه خورده بودنو زبونشون قفل شده بود نگاه تاسف باری بهشون انداختمو گفتم
خاک تو سر جفتتون که بازی خوردینو زندگی منو – هم ملقه دست خودتون کردین. دوباره خودمو تو آینه چک کردمو رژ گوشه لبمو با سر انگشت تمیزتر کردم. شهرزاد سراسیمه داخل اومد سوگند بدو تا باز اوستا سر نرسیده مادامی که گره روسریمو چفت میکردم*باشه باشه* گفتمو باهم از اتاق بیرون رفتیم به دور از دیده عموو خاله بچهارو دست شهرزاد سپردمو به سمت بیرون پا تند کردم امروز وعده کرده بودیم ساعت دو زیر گیلاس خانوم پله های جلو عمارتو پایین نرفته در حیاطو بازکردنو اتومبیل اوستا داخل اومد لحظه قلبم ایستاد؛ اما دیگه بس بود اینهمه موشو گربه بازی، مخفیانه رفتن سر قرار انگار نه انگار که ما زنو شوهر بودیمو بچه هم داشتم، جوری رفتار میکردم گویی دختر۱۴ساله هستم. از کنارش گذشتم که باصداش ایستادم کجا میری؟ به روش برگشتم جایی کار دارم زود بر میگردم. مقابلم ایستادو در حیاطو محکم کوبید
برو تو اون روی سگ منو بالا نیارشما امروز سرقرارتون نمیرید؟ از خشم دندونامو بهم سابیدم اجازه نمیدم برام تصمیم بگیریو امرو نهی کنی برو کنار اردوان منتظرمه خواستم کنارش بزنم که بازومو گرفتو کشون کشون به داخل خونه برد به سختی دست از بازوش بیرون کشیدمو جیغ زدم چته اوستا چرا باید برای دیدن شوهرم از تو اجازه بگیرم چرا نمیذاری یه اب خوش از گلوم پایین بره. منه بدبخت تا اومدم عاشق اردوان شدم که اونو کشوندی بردی اونور اببعدش که زنش شدم هنوز مهر عقدم خشک نشده زندگیمو اتیش زدین حالا که فهمیدین چه غلطی کردینو منم بخشیدمو فراموش کردم دیگه چه دردته نمیزاری زندگیمو کنم. رگ بیرون زده پشیونیش نشون از خشمش بود توی صورتم غرید نمیزارم پیش اون نامرد برگردی عصبی نفس از بینی بیرون فرستادم الان تو داری برای من تصمیم میگیری- هر جور دوست داری فکر کن و از خونه بیرون رفتو
بعد از چند لحظه صدای روشن شدن اتومبیلش اومد بازدممو بیرون فرستادمو نگاهی به عمو خالهو شهرزاد که نظاره گر ما بودن انداختمو بدون حرفی بیرون زدم انگار میایستادم تا اوستا برای زندگیمو بچهام تصمیم بگیره. راه گیلاس خانومو پیش گرفتم، ده دقیقه ای توی راه بودم به نزدیکی اونجا که رسیدم ماشین اوستا نظرمو جلب کرد کمی پا تند کردم، هرچه نزدیکتر میشدم صدای دعواشون واضعتر میشد. شروع به دویدن کردم، اردوانو اوستا به جون هم افتاده بودنو میخوردنو میزدن دیگه خسته شده بودم از این دعوای مثلا ناموسیو نارفیقی گوشه ای ایستادمو با لذت به دعواشون نگاه کردن، اونقد همو زدن که از خستگی کنار هم افتادن. شروع کردم کف زدن که با تعجب نگاهشون روی من چرخید. آفرین عالی بود، لذت بردم. بالاسرشون ایستادم خجالت بکشین دارین سرحماقت خودتون، سر اینکه با زندگی من قمار کردین خودتونو لتوپار میکنین.
خلاصه کتاب
اردوان، یکی از اعضای کلیدی باند مافیاست؛ اما چیزی که هیچکس نمیداند، عشق پنهانیاش به دختری به نام سوگند است. این راز بزرگ، روزی توسط اوستا، برادر محافظکار و سختگیر سوگند ـ فاش میشود. اوستا خیلی زود متوجه نقشههای تاریک و خطرناک سازمان برای خواهرش میشود و تصمیم میگیرد اردوان را از زندگی سوگند بیرون بکشد، حتی اگر به قیمت نابودی رابطهی اردوان با سازمان تمام شود. اما درست در شب عروسی، زمانی که همه چیز باید رنگ عاشقانه بگیرد، تصاویری به دست اردوان میرسد که همهچیز را در هم میریزد؛ تصاویری از رابطهای مشکوک بین سوگند و مردی ناشناس. شبی که قرار بود سرشار از عشق باشد، با دخالت فردی مرموز به کابوسی بیپایان تبدیل میشود... و از اینجا به بعد، ماجراها تازه آغاز میشوند.