شوکا فکر میکرد بالاخره اون عشق خاص و شاهزادهی رویاهاشو پیدا کرده. اما نمیدونست که اون آدم خاص، خیلی وقته توی زندگیشه، حتی همیشه نزدیکش بوده. فقط چون نمیدیدش یا جدیش نمیگرفت، پسش زد. دل مردی رو شکست که واقعاً عاشقش بود، و خودش هم بازیچهی یه عشق دروغی شد.
سوار ماشین شدمو به سمت خونه روندم. کلی کار داشتم اما دیگه حوصله نداشتم انجامشون بدم برای همین ترجیح دادم برم خونه یکم استراحت کنم. بعد از یه ساعت رسیدم. انقدر ترافیک بود که کلافه شده بودم. ماشینو تو پارکینگ پارک کردمو رفتم سمت خونه. با دیدن دوتا کفش جلوی در فهمیدم مهمون داریم. هوف رفتم داخل که دیگه عمو و زنمو اومدن. بیا گل بود و به سبزه نیز آراسته شد یروز من خستم مثلا سلام بلندی کردم که حواس همه بهم جمع شد عمو با مهربونی گفت: _به به گل پسر منم که اومد. یه وقت سر به عموی پیرت نزنیا .. شرمنده گفتم: _ببخشید دیگه عمو جان یکم کارام زیاد شده سرم واقعا شلوغه. زنمو گفت: _عه بهمن پسرمو اذیت نکن .. عمو با شوخی چشمی گفت و ساکت شد.
روی مبل نشسته بودم و به ظاهر به حرفای عمو گوش میکردم اما ذهنم مشغول اردشیر نامی بود. چرا حس میکنم این اسم به گوشم آشناس؟ هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر به نتیجه نمیرسم. کلافه دستمو تو موهام کردم که عمو متوجه کلافگیم شد و پرسید: _پسرم حواسم هست تو فکری، چیزی شده؟ چراغی تو ذهنم روشن شد. شاید عمو بدونه بنابراین گفتم: _راستش عمو جان یه موضوعی هست راجب یه پرونده ای اخمی کرد: _خب؟ به زنمو و مامان نگاه کردم .. _راستش باید تنهایی باهاتون صحبت کنم .. از جاش بلند شد: _اوکی پاشو بریم تو اتاق حواس زنمو و مامان سمت ما جلب شد: _کجا؟ _یکم حرفای خصوصی داریم اینو عمو گفت _باشه ولی زود حرفاتونو بزنین بیاین میخوام ناهار بکشم باشه ای گفتیم
و به سمت اتاق راه افتادیم. _خب میشنوم همه چیزو براش تعریف کردم از عکسو کاراش و هرچی که سرهنگ بهم گفته بود. _و اسمش چیه؟ به صورت عمو نگاه کردم و گفتم: _اردشیر پارسا در صدم ثانیه چشمای عمو گرد شد: _چییی؟ از تعجب عمو تعجب کردم _چیزی شده؟میشناسیدش دستاشو مشت کرد و چیزی نگفت مشکوک پرسیدم: _عمو اون کیه؟؟؟ بهم نگاهی کرد و نفسشو با کلافگی بیرون داد : _اون همون بی پدر مادریه که باعث مرگ پدرت شد. شوکه شدم. با تعجب به دهن عمو نگاه میکردم .. ادامه داد: _وقتی پدرت تو بیمارستان بستری بود .. یه داروی سمی به سرمش تزریق کرد که پدرت درجا مرد …بعدشم فرار کرد طوری که دیگه کسی ندیدش. حتی از دوربینای بیمارستان هم نمیشد هیچی پیدا کرد.
واسه همین من مسئول پروندش شدم که دستگیرش کنم هم بخاطر اینکه مرتکب قتل شده بود .. هم بخاطر داروهاش که عوارض خیلی وحشتناکی داشتن .. راحت میتونستم حکم اعدام براش ببرم.. اما توی آتیش سوزی جزغاله شد حس میکردم کم کم یچیزایی یادم اومد. بعد از فوت بابا یروز عمو اومده بود خونمون و با مامان کار داشت. بهم گفتن برم تو اتاق بیرون نیام چون حرفای شخصی دارن ولی رفتم روی راه پله نشستم و به حرفاشون گوش دادم. چیزی از حرفاشون سر در نیاوردم ولی یه اسمیو خیلی تکرار میکردن، اردشیر پارسا. شوکه شده بودم .. نمیتونستم چیزی بگم .. نمیدونستم چی بگم. من خبر نداشتم که پدرمو کشتن .. من فکر میکردم چون توی ماموریت زخمی شد زخمش خیلی زیاد بود و فوت کرد.