موضوع اصلی رمان زخم های نقاشی شده
او جذاب و فریبنده است؛ مردی که به همان اندازه که دلرباست، بیرحم و کشنده نیز هست. نینا به اجبار وارد این ازدواج شد، قراردادی که آزادیاش را گرفت و او را در حصار زندگی با رومن ـ مافیایی مغرور و بیگذشت گرفتار کرد. اما پشت نقاب لبخند و وانمود به خوشبختی، دلی میتپد که تنها به امید رهایی زنده است. رومن اما تصمیم دیگری دارد… برای او هیچ توافقی باطل نمیشود و هیچ زنی، حتی اگر وانمود کند عاشق است، از دستهایش رها نخواهد شد.
بوی تند بیمارستان. انگار جون سالم به در بردم. سعی میکنم چشمامو باز کنم. نمیشه. احتمالاً هنوز بیهوشی داره اثرشو از دست میده. حداقل دیگه دردی نیست. صدای آدما از سمت چپم میاد، ولی آروم حرف میزنن و هرچند صداشون برام آشناست، نمیتونم تشخیص بدم کیان. بیپ. بیپ. — میتونه صدامونو بشنوه؟ — نه. حسابی بیهوشه. — زنده میمونه؟ — آره. متأسفانه. زخمای روی سینش خیلی جدی نبودن. بخیهش کردن. — همیشه میتونیم یه بار دیگه امتحان کنیم. دوباره بندازیم گردن ایتالیاییها. — زیادی خطرناکه. آدما به پاخان وفادارن. اگه یکی به من شک کنه، خودم تو گور میرم. — شاید یه نکته ی مثبت داشته باشه. ترکشا زانوشو داغون کردن. — خب که چی؟ — دکتر گفت دیگه نمیتونه راه بره. اگه یکی قویتر بیاد وسط… آدما، هرچقدرم وفادار باشن، بعید به نظر میاد از یه پاخان که رو ویلچره حمایت کنن، وقتی گزینه ی بهتری داشته باشن.
— خب، فکر کنم آخرش موفق شدیم. صدای دو جفت پا که دور میشن میاد، بعد در بسته میشه. هیچوقت مواد مخدر به اندازه ی کافی نیست. کاغذ پر از یادداشت رو میذارم رو تل کاغذای روی میزم و زل میزنم به اعداد روی صفحه ی لپتاپ. — به سرگئی زنگ بزن. تکیه میدم به پشتی ویلچر و نگاه میکنم به ماکسیم که اونور میز نشسته. — این ماه دو تا محموله ی اضافی لازم دارم. _ اون قبلاً مقدارای سهماهه رو با مندوزا هماهنگ کرده. نمیدونم مکزیکی ها بتونن تو این مدت کوتاه دو برابر کنن یا نه. — میتونن. حالا بگو چه کوفتی شده، چون این قیافهتو خوب میشناسم و میدونم قراره از جوابش بدم بیاد. _ ساموئل گری سه میلیون دلار بالا کشیده. پول ما. آه میکشم و سرمو تکون میدم. — ساموئل گری کیه، چرا به پول ما دسترسی داشته و چطور این کارو کرده؟ _ کارگزار املاکمون. این پول برای خرید دو تا زمین نزدیک انبار شمالی بود.
گری فکر کرد میتونه یه هفته پول ما رو قرض بگیره برای یه سرمایهگذاری، ولی آخرش کلاهبرداری از آب دراومد، یه طرح پونزی. آدم باید چقدر احمق باشه که از براتوا بدزده؟ گاهی از حماقت این جماعت کفم میبره. — میتونه پول رو برگردونه؟ میپرسم. _ نه. — بکشش. یه درس عبرت درست کن ازش. _ یه فکر دیگه دارم. آدما… دارن حرف میزنن، رومن. باید حواسشونو پرت کنیم، سریع. فکر کنم گری بتونه این کارو برامون بکنه. _ اوه، واقعاً؟ دارن راجع به چی حرف میزنن؟ ماکسیم رو از وقتی برای بابام کار میکرد میشناسم، بیست سال پیش، یه سرباز ساده بود. پاخا ِن پیر هیچوقت نمیتونست پتانسیل آدما رو تشخیص بده. هدر دادن یه آدم کاربلدی مثل ماکسیم و فرستادنش برای کارهای میدانی ساده، یکی از اشتباهایی بود که من دوازده سال پیش، وقتی رئیس شدم، درستش کردم. درست بعد از اینکه اون حرومزاده رو کشتم.
_ تو. هنوز مجردی. این داستان دیگه تکراریه. — ولی این همه ی ماجرا نیست، مگه نه؟ چی دیگه؟ چشمامو تنگ میکنم و زل میزنم بهش. نگاهم نمیکنه، زل زده به یه چیزی رو دیوار پشت سرم. _ شایعه شده که دیگه نمیتونی زیاد براتوا رو اداره کنی و یکی دیگه جاتو میگیره. یکی که… از نظر فیزیکی قویتر باشه. — تو هم همین فکر رو میکنی؟ _توهین نکن، رومن. میدونی همیشه پشتت بودم و هستم. حتی اگه فکر نکنم تو بهترین پاخانی هستی که براتوا تا حالا داشته. ولی سه ماهه خودتو اینجا قایم کردی. نرفتی به هیچکدوم از کلوبامون سر بزنی و عملیات رو چک کنی، کاری که قبلاً حداقل ماهی یه بار میکردی. تازه با هیچ زنی هم دیده نشدی. — یعنی چی؟ وضعیت زندگی جنسیم بهتر نشون میده که میتونم براتوا رو اداره کنم، تا اینکه تو دو ماه گذشته سودمونو دو برابر کردیم؟ _آدما دنبال حس ثباتن، رومن. هنوز یادشونه وقتی بابات جای پاخان قبلی رو گرفت.