موضوع اصلی رمان نذار دنیارو دیوونه کنم
میخوای داستان دختری رو بنویسی که اسیر بیرحمی سرنوشتی شده که هیچ نقشی توش نداشته. دختری که بیخبر از گذشتهای که به او نسبت داده شده، زیر رگبار نفرت مردی زندگی میکنه که فکر میکنه اون، گذشتهشو دزدیده. حالا اون دختر، کلفت خونهی مردیه که روزی حتی جرات نداشت باهاش تندی کنه، اما امروز هر رفتار سرد و هر نگاه تحقیرآمیزش، مثل سیلی توی صورت اون دختر فرود میاد. روزگار میچرخه، تلخ و بیرحم، و دختری که از شدت ضربههای روحی و فیزیکی، صدای خودش رو گم کرده… شاید هنوز نفهمیده که قراره توی چه بازی بزرگی گیر بیفته. بازیای که نه فقط گذشته، بلکه دل این مرد سرد و مغرور رو هم درگیر میکنه…
رامید حسین را بدرقه کرد و با ذهنی آشفته از تمام این اتفاقات به اتاقش برگشت تا کمی استراحت کند اما هنوز ناهار هم نخورده حال پایین رفتن نداشت. گوشیش را برداشت و شماره ی پانیذ را گرفت. شاید ۶ بوق خورد تا بالاخره تماس برقرار شد به تلخی گفت: لال هستی که که نیستی این همه افتش دادی تا جواب بدی… صدای نفس های تند پانید متوجه اش کرد از حرفش ناراحت شده. بی خیال گفت: ناهار نخوردم برام بیار طولش نده. گفت و قطع کرد هنوز کم بود رفتارهای تلخش هنوز کم بود تحقیرهای کم شدن از این دختر زیبا روی تختش دراز کشید و به سقف زل زد از اول زندگیش اتفاقات زیادی افتاده بود و پانیذ مهمترین اتفاق زندگیش. می دانست برای آن اموال نیست که حرص میزد رستمی را از میدان به در کنند. همه ی حرصش نگه داشتن پانید کنارش بود.
از تنهایی و بزرگی این خانه میترسید با تمام آزارهایش اما وجود پانیذ حس زندگی را به او میداد. باور اینکه حداقل کسی در آن خانه هست که هم خون نبود اما سالیانیست از هر غریبه و فامیلی آشناتر است. محال بود بگذارد برود. حتی اگر دست و پایش را می بست و زندانیش می کرد. نفس بلندی کشید و لحظه ایی چشمانش را روی هم گذاشت که صداییی چشمان آرامش نیافته اش را از هم باز کرد. روی تخت نیم خیز شد و گفت: بیا. پانیذ سر به زیر با سینی بزرگی داخل شد. باز شعله کشید نفرتش انگار نه انگار تا لحظاتی پیش در خیالتش حداقل کمی مهربان شده بود. اخم درهم کشید و گفت: بزارش رو میز. پانیذ سینی را روی میز گذاشت و قصد رفتن کرد که رامید با شیطنت و بدجنسی گفت: وایسا. پانید با چشمان سبزش زل زد به آن چشم های سرکش و مات رامید با لبخند بدجنسی که بر لب کاشته بود گفت: یادت رفت تعظیم کنی.
شکست قلبش از این همه تحقیری که نه حقش بود نه انصاف! بعض باز شد و اشک زندانی در پس مردمک نگاهش! زورگویی و تحقیر تا کجا؟ حس محافظت از خود در برابر آن همه تحقیر بالا گرفت. چشمانش سرد شد. دوباره همان آرامش وصف نشدنی به جانش ریخته شد. به چشمان بازیگوش و بدجنس رامید نگاه کرد پوزخندی زد و بدون توجه به رامید پشت به او کرد و به سوی در اتاق رفت. از همه چیز گذشته بود اما عزت نفسش را می توانست حفظ کند. صدای رامبد که با خشم صدایش می زد را نادیده گرفت. از در اتاق خواست بیرون رود که مچ دستش در دستان تنومندی گره خور . برگشت نگاهی به مچ دستش انداخت اما خیلی زود نگاه گرفت و دوخت به این مرد وحتی افسار گسیخته که ته نگاهش رحمی نبود و فقط ازار موج می زد و لذت این آزار! رامید مچ دستش را فشار داد و گفت می بینم اینقد جرات پیدا کردی که بی توجهی کنی؟
نکته هوا ورت داشته خبریه؟ یا مثلا فرشته ی مهربون قراره بیان کمکت کنه؟ فرشته مهربان، مادر کودکی های پانیذ بی مادر بود. آن روزهای کودکی و بی مادریش در خلوت اتاقش می نشست و ساعت ها با فرشته یی که نه دیده بود و نه صدایی آوا شده بود برایش حرف می زد و مادر خطاب می کرد فرشته ی مهربانی را که مانند مادر ندیده بود و نوازشی بر آن کمند زیبا نکشیده بود. و حالا را میدی که خوب می شناخت این دختر مادر ندیده را تمسخر میکرد خلوت فرشته دیده ی این بی مادر زیبا را. پانیذ با زمردهای سردش به او زل زد و با دست آزادش محکم به سینه ی او کوفت و مچ دستش را در این بی هوای کوفتن و غافلگیری رامبد وحشی از دست او کشید و دستگیره را فشرد تا به سرعت خارج شود که کمند موهایش اسیر شد در چنگال آن، تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا و کشیده شد.