موضوع اصلی رمان جانان
جانان دختری است که در حادثهای رانندگی در سن ۱۷ سالگی به شدت زخمی میشود و صورت خود را از دست میدهد. او مادر و برادرش را مسئول این اتفاق میداند. پزشکی قانونی، جسد دختری سوخته را به مادر و برادر بزرگتر جانان تحویل میدهد و آنها تصور میکنند جانان را از دست دادهاند، در حالی که جانان با حسی پر از نفرت و خشم نسبت به آنها، در بیمارستان زنده مانده است. یکی از پزشکان بیمارستان جانان را به فرزندخواندگی قبول میکند و او تحت جراحیهای پلاستیک قرار میگیرد. حال، پس از ۷ یا ۸ سال، جانان در برابر برادرش قرار میگیرد؛ حسی که ابتدا در دلش شعلهور میشود، خشم و انتقام است. برادری که او را با چهرهای زیبا و متفاوت نمیشناسد…
وقتی تو اتوبوس بودیم… من و سورن فرستادی جلو بشینیم، چون من میخواستم عقب،کنار یه دختره که شبیه معتادا بود بشینم، اما نذاشت، چون میترسید گولم بزنه و معتادم کنه. چون همیشه فکر میکردی انقدر سادهام که راحت گول میخورم. فاطمه خانم همه را به یاد داشت؛ لحظهبهلحظه آن روز را… جانان را با تمام وجود به آغوش کشید و بلندبلند گریهاش را سر داد: دختر قشنگ من… جانان قشنگم… الهی من فدات بشم… خدایا… خدایا… صد هزار مرتبه شکر… که دخترم رو برگردوندی. و باز هم گریه کرد… هر دفعه جانان را عقب میکشید و نگاهی به چهرهاش میانداخت و دوباره او را به آغوشش میکشید و میان گریههایش، دمبهدم خدا را شکر میکرد. نشسته بودند و نمیدانستند که چهچیزی میان پذیرا مقدار از زمان گذشته. تنها جانان کنار مادرش نشسته بود و سر به سینهاش تکیه داده بود
و انگار بعد از چندین سال آرامش عجیبی را میچشید. یعنی این همه مدت دخترم جلوی چشمام بوده و من نشناختمش؟ سورن خندهای کرد، پا روی پا انداخت و نگاهش را به جانانی داد که هنوز هم سرش میان سینه مادرش بود: مامان، باز خوبه شما فقط پنج شیش ماه جلو چشات بود و نشناختیش… من چی بگم که نزدیک به دو سال باهاش در ارتباط بودم و دانشجوم بود و کارورزیشم زیر دست خودم گذروند، اما نشناختمش. مادرش با ذوق دستش را دور شانه جانان حلقه کرد و او را به سینهاش فشرد و سرش را بوسید: الهی من قربون خانم دکترم بشم… خدایا شکرت… خانم دکتر قشنگم. محمد آقا با خنده گفت: خوبه حالا طرحشم تموم نکرده و انقدر خانم دکتر، خانم دکتر به نافش بستی و قربون صدقهاش میری… خوبه والا، یه بار اینجوری قربون صدقه من و سورن که خیر سرمون فوق تخصص داریم.
تو چی میفهمی وقتی دخترت رو بعد از ۹ سال بغل میگیری یعنی چی؟! چی میفهمی وقتی دختری مردهات زنده میشود یعنی چی؟! لبخند روی لبان محمد آقا خشکید. همسرش ناخواسته بدخاری میان قلبش فرو کرده بود. راست میگی… من نمیفهمم. ای کاش یکی هم پیدا میشد میآمد بهم میگفت صبات زنده شده… صبات زنده است. فاطمه خانم ناراحت نگاهش کرد، انگار تازه فهمیده بود چه گفته است: من… من متأسفم محمد جان… به خدا منظور خاصی نداشتم… به خدا من الان اصلاً تو حال خودم نیستم. نمیفهمم چی دارم میگم. درکم کن. الان حس میکنم تو یه خواب و رویا هستم که ممکنه هر لحظه ازش بیدار شم. محمد آقا نگاهش کرد، درکش میکرد… چون اگر او جای فاطمه خانم بود، مطمئناً وضعش بدتر از نهایت دلتنگی صبایش بود. میفهمم. فاطمه خانم باز هم سر جانان را بوسید
و گفت: انگار خدا یه جون دوباره بهم داده. فقط مامان جان… تکلیف اون سیلی که به من زدی چه میشه؟ اون حقت بود… تو باید زودتر از اینها قضیه جانان رو بهم میگفتی… ببینم پسر… نکنه… همه اون خوشم اومدنها که بهم میگفتی هم الکی بود؟ ها؟ ای خداااا چقدر خوشحال بودم که بالاخره این پسره داره سرو سامون میگیره، ولی نه… تو هنوزم همون سورن بی بخار گذشتهای… بیسورن. لبخند روی لبانش را آرام جمع کرد و نگاهش را سمت دیگری داد: مامان جان… لطفاً موضوع رو با هم قاطی نکن. یعنی چی؟ سورن نگاهی به محمد آقا انداخت. جلوی او معذب بود که بخواهد از احساسش نسبت به جانان راحت حرف بزند. سورن نگاهی به محمد آقا انداخت. جلوی او معذب بود که بخواهد از احساسش نسبت به جانان راحت حرف بزند. جانان ترسیده سرش را از روی سینه مادرش جدا کرد، با چشمانی کمی گشاد شده و وحشتزده…