تارا، دختری از نسل درد، چهرهای یخزده، دلی پر از عطش عشق. زخمهایی بر جان، و امیدی به التیام… اما فقط یک شب کافی بود؛ شبی با طعم حسادت، با عطش افراط، و تاوانی گران. خواهری که کینه را بر عشق ترجیح داد… و دو مرد با دو طبع متضاد: پاییزِ سرد و خاموش، در برابر تابستانِ داغ و بیامان. حالا چه چیزی در دل این قصه نهفته است؟ چه رازی میان این چهار نقطهی پرتنش جریان دارد؟
سرشو انداخت زمینو گوشه ی راست لبش رفت بالا و گفت: _خودمو میکشتم تا ادرین با خیال راحت به تاراب برسه!!! باتاسف بهش زل زدم و بده یه مکث کوتاه گفتم: +حیف اسم خواهر و پا شدم و خواستم برم سمت ساختمون که اسممو صدا کرد _سامیار!!! وایسادم اما برنگشتم سمتش… _میبریش؟ سریع برگشتم سمتش و باانگشت اشارم به صورت تهدید بارگفتم: +میبرمش،طوری میبرمش که تو حسرتش بمونید! و سریع ازش دور شدم!!! یکی از اون دکتر هایی که رفته بود تو اتاق تارا رو دیدم ، رفتم سمتش… +دکتر عذر میخوام برگشت سمتمو گفت: _جانم؟بامنید. یک پیرمرد حدود 56-55بود با قدی متوسط و موهای یک دست سفید!!! از قیافش خوشم اومد!! +عذر میخوام من….. _بله،شناختمت جوون! میخوای حال نامزدتو بدونی؟
از شنیدن کلمه ی نامزد قند تو دلم اب شد +بله! _چون به هوش اومد، خطر نسبتا کم شده، اما باید فعلا زیر نظر باشه +خوب میشه؟ _چرا اینکار رو کرد؟ سرمو انداختم زمین،خجالت میکشیدم بگم باعثش منم! دستی رو روی شونم احساس کردم!!!! _اگ خواستی درد و دل کنی بیا پیشم. صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم _سامیار داداش!؟ کجا بودی؟ +چی؟ _میگم کجا بودی؟ تمام حرفای طهورا مثل پتک خورد توی سرم!! +میخوام برم! _کجا ؟ +پیش تارام! _میدونی کدوم اتاقه؟ +مگه تو قبلیه نیست؟چیزی شده! _ن دارن میبرنش اتاق 230گفتن باید تحت نظر باشه +میزارن برم پیشش؟ _نمیدونم! +کجاس اتاقش؟ _دنبالم بیا!!! باید بریم باید هر چه زودتر عقدش کنم! اما دانشگاه هامون چی؟؟ انتقالی میگیرم…
اصن مهم نی این چیزا مهم دورشدن تارا از اینجاس! مهم جدا کردنش از این مخمصس اما کجا ببرمش؟ اصن باهام میاد….لعنت!لعنت به من، لعنت به این زندگیی که براش ساختم!!!! اما …. باتکونی که سعید به بازوم داد به خودم اومدم!!! نامفهوم نگاهش کردم! _برو تو دیگ، برو تا کسی نیست! +باشه رفتم تو و در رو بستم!! نمیتونستم نگاش کنم! خجالت میکشیدم! رفتم بالاسرش و بالاخره به صورت مظلومش نگاه کردم! رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود!!! دستمو گذاشتم رو گونش و نوازشش کردم! نگام افتاد به لبای خشک شدش! با انگشت شستم کشیدم رو لب پایینش!!! باحس نوازش رو صورت چشمامو باز کردم …. سامیار بود….با همون صورت مهربونش!
دیگه ناامید نگام نمیکرد!دیگه چشماش سرد نبود!اما مردمکه چشماش میلرزید،چشماش پره اشک بود!!! قلبم لرزید! نه این مرده من نبود! این ادم ضعیف و شکسته مرده من نبود! مرده من قویه! مرده من دنیا خراب شه نباید این شکلی شه…. _تارام!؟ بی حال باصدایی که از تهه دلم اما باتمام وجودم بود نالیدم؛ +جانم! _چرا اینکار رو با خودت کردی؟ چرا اینکار رو بامن کردی؟ +سخته برام! _چی ؟ +نداشتنت! _نداشتنم! کی گفته تو منو نداری؟ +سامیار دوستت دارم ، نرو! منو کشید تو بقلشو زد زیر گریه! _نمیرم، بخدا نمیرم…اون، اون حرفا شوخی بود! داشتم اذیتت میکردم… ازم جدا شدو چشماشو با استینش پاک کردو با یه لبخنده مهربون گفت: _بازم مثل همیشه نقشه هامو خراب کردی خندید و گفت: _عروس قشنگم! تو مال منی.