موضوع اصلی رمان گوزن
این رمان روایت زندگی پنج نفر است: آرزو، آرمان، کوهیار و کوهسار، دو برادر دوقلو، ریما و در نهایت یارا. شخصیت اصلی داستان، یارا، دختری شیطون و مقاوم است که سالها پیش، به خاطر تحقیر، توهین و کتکهای مداومی که از خانوادهاش میدید، از پدرش چکی با مبلغ بالا میدزدد و به ترکیه فرار میکند. پس از تحمل سختیهای فراوان، به کانادا مهاجرت میکند. در آنجا، در یک ساختمان نیمهویران، با پنج نفر دیگر آشنا میشود و کمکم رابطهای دوستانه و صمیمی بین آنها شکل میگیرد. اما همه چیز در یک شب دورهمی تغییر میکند، وقتی آرمان، پسرخالش کیان را به خانهی یارا دعوت میکند و…
من مثل بقیه بهت چند ماه برای فکر کردن وقت نمیدم همین الان جوابمو بده دوست داری کار خودتو داشته باشی؟ این رویای من بود… نه دروغ میگم این فراتر از رویای من بود… من هیچ وقت در این حد رویاپردازی نکرده بودم… با ذوق و با چشمایی که خیس شده زیر گوشش گفتم _حتما قبولش میکنم وقتی تو انقدر به من اطمینان داری که میتونم این کار رو انجام بدم پس حتما میتونم چون من زن توام… آروز زیر گوشم گفت _زن قوی و جسور من… ازم فاصله گرفت که تازه متوجه شدم همه تو سکوت با لبخندهای پر از محبت و ریما و آرزو با چشمای نمناکشون زل زده بودند به ما …مخصوصا ارسلان که یکی از ابروهاش رو برده بود بالا و درحالیکه سرش رو به دستش تکیه داده بود به ما نگاه میکرد کیان با یه اهم اهم گفت _خوب کوهیار انگار یارا منتظر ببینه تو حاضری همراهیش کنی؟
کوهیار شیطون گفت _واقعا میخوای من بازم مثل قدیم همیشه باهات باشم؟ با ذوق گفتم… _بدون تو نمیتونم و تو هم به عنوان یه کارگردان هم تهیه کننده کارت حرف نداره، پس تو این کار تنهام نذار کوهیار با منت درحالیکه خودشو میگرفت گفت _همه شاهد باشید دو روز دیگه سرم غر زد بدانید و آگاه باشید که داشت گریه میکرد که من باهاش کار کنم همه خندیدن حتی آرمان پرت کرد سمتش و داد زد _بلبل زبونی نکن انقدر به گریه نندازش وگرنه کیان پرتت میکنه بیرون ها. کوهیار با شیطنت خودشو جمع و جور کرد _اوه اوه باشه غلط کردم… باشه یاریار تو هرچی بگی من تا آخرش پایه تم… از دور بوسی براش فرستادم که کیان به هردوتامون اخمی کرد و بالاخره نگاهی به ریما انداخت کیان با احتیاط گفت _میخوای خودت بگی؟ ریما انگشتاش رو روی پاش قفل کرد
و سرش رو انداخت پایین و با مضلومیتی که هیچ وقت توش ندیده بودم آروم گفت _ببخشید من نمیتونم… پیشنهاد کیان به شدت سخاوتمندانه بود… اینکه رستوران زنجیره ای داشته باشم آرزوم بود ولی نمیتونم ایران بمونم، من نمیتونم… اینجا کسی منو قبول نمیکنه! همش باید خودمو از همه قایم کنم. نمیخوام اتفاقات قبل از کانادا رفتنم دوباره برام اتفاق بیوفته اینجا جای من نیست بغض کرد و چند لحظه مکث کرد و با نفس عمیقی سعی کرد بغضش رو کنار بزنه _من حتی اگه یه ترنس بودم نهایت عمل تغیر جنسیت انجام میدادم ولی من با معیارهای این جامعه یکی نیستم… من نمیتونم تحمل کنم کسی بخاطر این تحقیرم کنه من میخوام با لورن زندگی مشترکی رو تجربه کنم ولی اینجا نمیتونم لبام رو گاز گرفته بودم که گریه نکنم ولی لرزش تنم رو نمیتونستم کنترل کنم…
آره اینجا نه از لحاظ قانونی نه از لحاظ شرعی نه از لحاظ فرهنگی لزبین بودن جرم و نفرت انگیز بود باید درکش میکردم ولی نبودن ریما پیشمون یه خلا بزرگ بود… اون اولین پناه گریه هام و غم ها و ترس هام بود… اولین نفری که بدون توجه به این که از کجا اومدم قبول کرد باهام همخونه بشه… اولین نفری که درموردم قضاوت نکرد و منو با بقیه ی بچه ها آشنا کرد یعنی قرار بود اولین کسی که بهم افتخار کرد ازم دور بشه؟ اولین کسی که بهم اعتماد به نفس داد… اولین کسی که بهم راه و روش زندگی تو کانادا رو یاد داد بهم غلیظ انگلیسی صحبت کردن یاد داد… بهم یاد داد چطور لباس خوشکل بپوشم و اینکه وقتی عجق وجق و زشت لباس میپوشیدم ابایی نداشت بهم بگه دختره ی داهاتیه بی سلیقه… کسی که به زور یادم داد کفش پاشنه بلند بپوشم و کل روز توخونه تا وقتی پشت پام تاول میزد بیخیالم نمیشد.