همهچیز از یک خانوادهی متمول و بهظاهر خوشبخت شروع میشود؛ جایی که چند نسل در کنار هم زندگی میکنند و سکوت، رازهای زیادی را در دل خود پنهان کرده. گندم، یکی از شخصیتهای کلیدی این داستان، طی یک اتفاق باورنکردنی متوجه میشود که فرزند واقعی این خانواده نیست. حقیقتی که ذهنش را آشفته میکند و او را به مسیری تاریک و ناشناخته میکشاند. در ادامه، این ماجرا تنها به او ختم نمیشود و گرههای جدیدی از گذشتهی خانواده گشوده میشود…
آخه نداره دیگه! پسره که سیاهی لشکره که اصلا حرف نمی زنه! دختره م که یه آره ونه می گه و چهار قدم راه میره! حتما این رفیقات راه رفتین رو بلدن دیگه! نمایش م که روخودت می چرخه! چهارتا کلوم چرت و پرت بگو و دوتا ادا دربیار و مردم رو بخندون و پرده افتاده! بعدبرگشت طرف من و کامیارو گفت: -چی میگین شما؟ کامیار-یعنی مابریم نمایش بازی کنیم؟ رجب خان-بله! کامیار-یعنی ازاین لباسا بپوشیم و گریم کنیم و بریم رو صدنه جلو مردم؟ رجب خان-آره دیگه! کامیار-یعنی من واین نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر؟ رجب خان-تئاتر هملت روکه نمی خواین اجراکنین! نقشی م که ندارین! یکی تون یه نیزه دستش می گیره و یه گوشه عین مجسمه وایمیسته! اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش می کنه و یه دامن پاشو و یه شنلم میندازه
رو دوشش و میشه دختر سلطان! سه چهارتا جمله م نباید بیشتر بگه! تازه اونم نگفت نگفت این رفیق تون نمایش رومی چرخونه! اصلا نمایش رو سیاه می گرده و اون همه ش مزه میآد! شماها چهار دفعه میرین روسن وبرمی گردین همین! کامیار-یعنی من کلاه گیس سرم کنم واینم یه نیزه دستش بگیره بریم جلو مردم؟؟ رجب خان-خب آره دیگه! کایار-من صدسال اگه از این کارا بکنم! شما نمی گین اگه یه آشنایی چیزی مارو با این شکل و قیافه ببینه و بشناسه چه آبرویی ازمامیره!؟ رجب خان-اگه این اقا نصرت ین حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین اگر هم نه که امشب این اقا از تئاتر مرخصه! کامیار-مرخصه که مرخصه به ماچه مربوطه؟ یه نفس راحتی کشیدم وقتی کامیار اینو گفت!
همه ش می ترسیدم با اخلاقی که کامیارداره و همه ش دنبال ماجراواین چیزاس یه مرتبه قبول کنه و آبرومون جلو مردم بره!اینارو که گفت خیالم راحت شد! کامیار-خب سناریوتونو عوض کنین. رجب خان-نمی شه. کامیار-سناریو چی هس حالا؟ رجب خان-یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجر میشه تاجرجواهر! یه عرب پولدارم خواستگاره دختر پادشاهه! دخترم نمی خواد زنش بشه! کامیار-زمان نمایش مال قدیمه؟ رجب خان-آره بابا مگه شنل وشمشیر و نیزه و شسپر اینا رونمی بینی؟ کامیار-اون وقت دختره روسن نباید حرف بزنه!؟ رجب خان-چرادوتا آه می کشه و دو دفعه می گه بلایت به جانم/بی تونمانم/ازفراغت روزم چوشام تارگشته. همین! تازه اون رو هم نصرت یواش درگوشش میگه و اونم تکرار می کنه کاری نداره که!
کامیار-بیخود نگو کاری نداره! آدمی که تاحالا رو صدنه نرفته ممکنه تا پاش برسه رو صدنه جلومردم یه دفعه غش کنه! کارسخته! به این شلی هام نیس! هنر پیشه های بزرگشم دفعه اول گند می زنن! حالا شما انتظار دارین مادوتا این لباسارو بپوشیم وگریه کنیم و کلاه گیس سرمون بذاریم بریم رو صدنه جلو سیصدچهار صد نفر آدم؟ اونم برای اولین بار؟ واقعاکه چه توقع آزادم دارین؟ اومدم منم درتایید حرفاش یه چیزی بگم که روکرد به نصرت وگفت: -حجاب مجابم دختر پادشاه داره؟ رجب خان-یه تورمیندازه رو سرش دیگه! کامیار-من تور موری نیستم! می خواین بی حجاب برم بسم اله! بده به من اون کلاه گیس روببینم موهاش چه رنگی یه؟ من همونجوریمات فقط به کامیار نگاه کردم که نصرت تند یه کلاه گیس روکه موهای سیاه داشت داددست کامیار!