آرشام، جوانی است که زندگیاش تحت تاثیر گذشتهای تاریک و رازآلود شکل گرفته است. او که نتوانسته است از سایه سنگین گناهانی که به گردن دارد رهایی یابد، در پی انتقامی برنامهریزی شده و دقیق است. نقشههای انتقام آرشام نه تنها بر زندگی خودش بلکه بر دیگران نیز تاثیر میگذارد و باعث میشود دیگران نیز در این بازی خطرناک گرفتار آیند. در میانه داستان، شخصیت دلارام وارد میشود. دلارام، با طبعی متفاوت و رویکردی عاشقانه به زندگی، تضاد آشکاری با آرشام دارد. او با مهربانی و صداقت خود تلاش میکند تا در دل آرشام تغییری ایجاد کند و نشان دهد که دنیا هنوز جایی برای عشق و امیدواری دارد. این دو شخصیت که به ظاهر هیچ نقطه اشتراکی ندارند، به تدریج به یکدیگر نزدیک میشوند و در این میان، جرقههای عشق آنها شعلهور میشود.
روی صندلی نشستم هیچ کس اون نزدیکی نبود. پس در حال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم خوبه. خدمتکار مشغول پذیرایی شد. ولی نگاه کنجکاو و نیز من اطراف رو می پایید در بین جمعیت به دنبالش میگشتم نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم… و بالاخره دیدمش توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود. دقیق تر نگاهش کردم فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم تاپ و دامن سفید و کوتاه کفشهای پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد. موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود. کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند.
همراه پسر تانگو می رقصید. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد. چشمانش اطراف رو پایید ولی همچنان مشغول رقص بود.
نگاهم و ازش گرفتم چشمهای زیادی روی من بود. برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از آنها متعلق به شید است یا نه. مطمئن بودم قدم جلو میذاره و همینطورم شد. لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود. با تکان دادن دست مرخصش کردم به پشتی صندلی تکیه دادم یا روی با انداختم و با ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم لیوان و از لیام دور کردم نگاهم و از روی پاهاش بالا کشیدم ارام مغرور و در عین حال بی تفاوت نگاهم توی چشماش قفل شد. به روی لب هاش لبخند بود
ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم. بازی شروع شد… حضورش رو کنارم حس کردم چشمامو اهسته باز کردم لیوان خالی توی دستم بود. حالتم و تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم… صداش و شنیدم ظریف و طناز همون چیزی که انتظار می رفت. سلام. شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟ مکت کردم اروم سرم و چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم… نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام فقل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم بله شما منو می شناسید؟ با هیجان گفت کسی نیست که شما رو نشناسه پدرم گفته بودند
امشب به مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید. توی دلم پوزخند زدم چطور؟ خیلی خیلی تعجب کردم وقتی که شما رو اینجا دیدم واقعا باعث افتخارمه…. نگاه کوتاهی بهش انداختم. مدت هاست که مهندس صدر و میشناسم ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم. لبخند زد ردیف دندانهای سفید و براقش نمایان شد. لبهای سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود.. بله من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم. عالیه. چی عالیه! توی صداش شیفتگی موج می زد… برام تازگی نداشت. اینکه تحویلش میگرفتم و باهاش هم کلام میشدم جزوی از بازیم بود.