رمان بلند کلیدر اثر برجستهای محمود دولتآبادی، از مهمترین آثار ادبیات معاصر ایران بهشمار میرود. این اثر در قالبی تلخ و در ده جلد، روایتگر زندگی یک خانواده کرد که به محیط اجتماعی و سیاسی، به منطقه سبزوار خراسان کوچانده شده است. داستان در بیمارستان تاریخی سالهای پرتلاطم ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ شکل میگیرند. دورانی که ایران پس از جنگ جهانی دوم، دستخوش تنشهای سیاسی، سرکوبهای حکومتی و مبارزات مردمی بودند. کلیدر، که نام خود را از کوه و روستایی در شمال شرق ایران گرفته است، نگاهی ژرف به رنجهای دهقانان و کوچنشینان دارد. این اثر، ضمن وفاداری به وقایع واقعی، تراژدی زندگی خانوادهی کلمیشی را با زبانی پرکشش و واقعگرایانه بازمیگوید. در واقع، کلیدر را می توانم اوج بلوغ فکری و قلمی دولت آبادی دانست. ادامههای عظیم بر آثار کوتاه پیشین او که همیشه بازتاب صدای مردم بهحاشیهرانندهشدهبودند.
اما سبب در شب نیست در شیروست شب همان شب هر شبه است. شیرو همان شیروی هر شبه نیست در دل او رمزی نهفته است و شب همان هنگام رویه هر شبه می توانست گرفت که این رمز از دل شیرو بدر رود. پس امشب را تاب باید آورد. شب تب زده را شب بیقرار را امشب شب بند است و شب رهایی شب ترس و شب شوق شب هراس و شب عشق امشب شب خلوت است. گسیختن زنجیر در مرز همه شب های پیش و پس امشب ایستاده است. هم در این شب این مرز پیموده میشود. ضدیت و خصومت در هر سویش قامت کشیده است. این سوی بندگی و بستن آن سوی رهایی و رستن، شب امشب در این میانه درنگی مشکوک دارد. در قلب شب امشب این دو دشمن به هم میرسند همشانه می شوند.
با هم همدوش گرده به گرده به هم در می آمیزند در هم فرو میروند از هم میشوند. یکی هر دو در هم با هم محض هم؛ و در یک راه براه می افتند بدسگالی این و خوشایندی آن درهم و برهم می شوند. زندگانی آغشته به هم اما شیرو لجباز دخترک این را باور نمی داشت. نمی پنداشت و نمی توانست بینگارد که چنین خواهد شد. او چنین آرزو داشت و میاندیشید که از نیمه های شب زندگانی اش همچنان که شب رو به صبح خواهد رفت. پندار اینکه بهنای واقعی زندگانی امثال او در هر کجای و به هر روی همرنگ و همگونه است، برایش دلشکن بود. این را به خود نمی پذیرفت که فردا همچو فرداهای دیگر خواهد بود. برای او در پندارش به یقین فردا رنگین تر بود. او با همۀ جوانی چندان خام و بی مایه نبود که آسوده ترین روزها را برای خود طرح
افکند سختی روزگار و در به دری را هزار بار مرور کرده بود. خود را برای روزهای شکننده و شاق آماده داشته بود، اما این همه را به بهای ماه درویش به هیچ گرفته بود: فدای روی و موی تو درد و بلا به هیچ پس نمی خواست باور بدارد که زندگانی دایم باز هم شکفتن عشق به تاراج خواهد برد. در حال شیرو دیده بر هر چه زخم و خواری بسته بود. متبرک باد جمال و وصال یار فردا روزی دیگر است و امشب شبی دیگر شب در چشم شیرو از میان دوشته می شد؛ نیمی تا ماه و نیمی از ماه آن سوی ماه دیدنی بود. سرخی شوق. اما این سوی ماه که شیر و در آن مهار ،بود غلیظ و سنگین و تیره و گرفته بود. دل آشوبه همواره چنین است. کشندگی لحظه های پیش از آغاز – درد زایمان – ترسی پنهان و امیدی مجهول در رحم دارند
آبستن تردید و درد لحظه های آغاز چنین نیستند. لحظه های آغاز زاینده عمل و اراده اند انباشته از موج موج جنبش پر از خواهش رهایی دریا خود زایش دیر میرسند اما ارزش خود میدانند و بهایی کلان می طلبند. بهایی به وزن درد اما می آیند و پیشتاب آمدن خویش پیامی دارند؛ صبوری باید چشم به راهش بمانی شانه از بار انتظار خالی نباید یکنی باید بمانی آماده بمانی آرام باید باشی باید باشی. می آیند. به یقین می آیند.» آرامش اما مقدور نیست دل در تلاطم است نبض تند میزند. خون با شتاب می تازد چشم از بسیار گشوده ماندن درمانده است پندار در پریشانی دست و پا میزند. گوش ناچیزترین صداها را می دزدد. دست ها در هم قلاب شده اند. هیچت به اختیار نیست دست ها فرمان از تو نمیبرند.