موضوع اصلی رمان پرستار محجوبم
زهرا، دختری محجبه و باوقار، بهعنوان پرستار وارد خانهی ماهد میشود. ماهد، پسری خودرای و بیقید، مدیر شرکتی بزرگ است و از هیچ فرصتی برای آزار دادن زهرا نمیگذرد. اما با ورود پدر ماهد و اصرار او برای حفظ آبرو، سرنوشت این دو بهگونهای رقم میخورد که مجبور میشوند با هم محرم شوند.
یکدفعه کسی در ذهنم .میگوید درویش چرا بابا اون محرمته..مثل برادرته… ناگهان یک جوری میشومف نه… از واژه برادر خوشم نمی آمد. مانده و من کناری ایستاده و به سه مرد عربی که دشداشه عربی به تن کرده بودند به زبان عربی سلام و عرض ادب میکنیم. من اما ناخواسته نگاهم سمت ماهد سوق پیدا میکند. از آن مرد بی حیا و ناخلف تبدیل شده بود به یک مهندس واقعی و با جذبه… سه مرد یا به قول مانده شیوخ عربی با لبخند به ما نگاه میکنند و بعد با تعارف ماهد پشت میز می نشینند دو تا از شیخ ها میانسال بودند اما یکی از آنها درست هم سن و سال ماهد بود و از بدو ورود نگاه خیره اش روی خودم را می توانستم حدس بزنم… بی توجه به آنها من و مانده پشت میز مینشینیم و جلسه به طور رسمی شروع می شود. حدود نیم ساعت صحبت های کلی انجام شد و بعد از آن نوبت من بود تا طرح را ارائه دهم خیلی حرفه ای و سریع کارم را شروع میکنم
انقدر از این حرفه لذت میبردم که احساس میکردم روی بهشت دارم قدم میزنم و از کاردستی که با زحمت درستش کرده بودم تعریف میکنم انقدر غرق در توضیحاتم بودم که زمان از دستم در میرود و به خودم که می آیم لبخند خجولی میزنم. – ببخشید. احساس میکنم یکم زیادی توضیح دادم. همین که سرم را بلند میکنم نگاه خیره و عجیب ماهد را روی خودم حس می کنم با اینکه نگاهم را به سرعت سوق میدهم اما لرزیدن قلبم را حس میکردم واقعا نمی فهمیدم واقعا علت این همه لرزش و بهم ریختگی درونم را نمی فهمیدم یکی از شیخ ها که جوان تر از همه بود و برخلاف آن دوی دیگر زبان فارسی را خوب و مسلط صحبت میکرد به فارسی خطاب به من میگوید. فوق العاده بود بانوی جوان. لبخند محجوبی زده و تشکر میکنم. متشکرم از حسن نگاهتون. ماهد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به مرد عربی انداخته و به من اشاره میکند بنشینم
همین که مینشینم ماهد در ادامه طرح شروع به صحبت میکند. مائده زیر میز بشکنی میزند. دمت گرم بابا چه کردی… همه مات و مبهوت داشتن تو رو نگاه میکردن. لب میگزم و آهسته میگویم جدی میگی؟ باورکن.. عالی بودی… هم بیانت هم طرحت. نفس راحتی میکشم. خداروشکر. جلسه تمام شده بود و من بعد از جمع کردن لبتاب و وسایلم میخواستم زودتر به خانه برگردم کار خاصی داخل شرکت نداشتیم و چون امروز نوبت آب درمانی نرگس جون بود میخواستم زودتر همراهش بروم. همین که از سالن کنفرانس بیرون میزنم همزمان همان شیخ جوان عرب از اتاق ماهد بیرون آمده و با لبخند به سمتم می آید. مودبانه می ایستم که میگوید. اصلا فکرشم نمیکردم یک دختر خانوم جوان و کوچولو بتونه انقدر ظریف و دقیق طرح به این خاصی رو ارائه بده… لب گزیده و این بار به جای خوشحال شدن از تعریفش کمی معذب میشوم.
میخواستم از زیر نگاه عجیب و غریبش فرار کنم به همین خاطر میگویم. لطف دارید با اجازتون من برم. صبر کن یک لحظه… دوباره می ایستم و متعجب نگاهش میکنم میخوام بهت یک سوپرایز بدم. هنگ میکنم. -بله؟ لبخندی عریض تر .میزند مردی خوش قیافه بود اما نگاهش پر از سوء نیت بود!. – سوپرایز نشنیدی؟ به رئیستم گفتم میخوام شخصا طرحتو اجرا کنم اونم تو دبی.. به نظرم فوق العاده میشه…تازه… صورتش را کمی جلوتر میاورد که بهت زده قدمی عقب می روم. میخوام شخصا ازت دعوت کنم بیای دبی و روی پروژه نظارت داشته باشی. دیگر ماندن را دوست نداشتم از طرفی این شخص حکم مهمان و مشتری را داشت و دلم نمیخواست بی احترامی به این شخص بکنم حرف بد یا جسارتی نکرده بود اما ته حرفهایش مشخص بود قرار بود به کجا برسد. برای رفتن دنبال بهانه بودم که دست در جیبش میکند.