از همان روزهای آغاز بلوغم، از ماجد بیزار بودم. نگاه مراقبش، تذکرات مداومش، و آن حضور بیوقفهاش آزارم میداد. اما وقتی فهمیدم اسلحه دارد، ترس هم به نفرت اضافه شد. زخمهای روی صورتش، آن نگاه سرد، و پوست سوختهاش تصویری وحشتناک ساختند. دیگر حضورش، برای “مهیل”، کابوس بود. مردی همیشه در کنارم، ولی همیشه دور، همیشه تهدید. من از آیندهای که پیش رویم بود، هیچ نمیدانستم…
انگار چشمانش کمی باز بود. _ بار آخره، ماجد، دستش از دنیا کوتاهه. حتی شایان هم میدانست. آرام نجوا کرد. _ خدا رحمتت کنه، روحی خانوم، دوست نداشتی مامان صدات کنم. وقتی دستت تو دنیا باز بود خیری برای من و خواهرم نداشتی ولی ۹ماه تحملمون کردی، حلالت کردم، سفرت بهخیر باشه، من گذشتم از حق فرزندی، توام حلال کن. سنگ لحد را گذاشتند، آخرین حرفهایم میان گریه ها و فاتحه و روضه خوانی مداح گم شد. اما میگویند میت میشنود، پس حتماً شنید. مشت اول خاک را ریخته و برایش فاتحه خواندم. اما انگار رشته ای بود نامرئی بین من و آن جسد، مادرم بود. محبتی نداشت اما در خیالات کودکیام یک مادر داشتم به اسم روحی که من را دوست داشت.
فکر کنم اشک هایی که آرام چکید برای مرگ مادر داخل خیالاتم بود. _ پرنسس بابا! دختر خوشگلم، بخند برام. پوشک کوچکش را عوض کردم، چشمانش باز بود و بادقت نگاهم میکرد. بدنش را با پماد چرب کردم، سر پر کرک و کوچکش را با برس مویی شانه. پوست ظریفش را ماساژ دادم، این بار سرُم را روی پایش گذاشته بودند، چون دستش را زیاد حرکت میداد. دکتر گفته بود چند گرم دیگر وزن بگیر مرخصش میکنند، ۹ماهه بود. تخت بغل دستیاش خالی بود، اول که دیدم ترسیدم نکند اتفاقی افتاده باشد، اما گفتند بچه مرخص شده. جایش یک نوزاد دیگر آوردند. بعداز دفن و مراسم نماندم، یادم رفته بود به ماهرخ بگویم بیاید، اما نگفته جایش مانی آمد، صبح اول وقت. _ قربون چشمات، یه مامان قشنگ داری عین خودت.
قبلاً که دیده بودم تخت بغلی با بچهاش حرف میزند، برایم عجیب بود ولی حالا نه. _ خیلی خوبه که باهاش حرف بزنین، صداتون رو میشنوه، بچهٔ هوشیاریه. بارها دیدم که مسعود میگفت، دختر شیرینترین فرد زندگی یک پدر میشود، عاشق مانی بود و حتی چیمن. هروقت فرصت داشت خودش کارهایشان را میکرد؛ بیرون بردن، مدرسه، حتی یادم است به مانی وقتی خیلی کوچک بود با هزار ادا و اطوار غذا میداد. مسعود برایم حکم پدر را داشت و مبینا مادر و حالا من لحظه شماری میکردم برای داشتن خانوادهٔ خودم. زیادی ساکت بود، زیادی بی حرکت و بهت زده. روانشناسش امروز آمد، ژینوس داشت مرخص میشد و باید به چیمن دربارهاش میگفتیم و بعداز چند هفته زمینه سازی بالاخره امروز دربارهٔ بچه به او گفت.
من بودم و مانی و مبینا. عکس های ژینوس را نشانش دادیم و فقط نگاه کرد، عکسهایی از روزهای بارداریاش. حتی فیلمی که مبینا از زایمانش گرفته بود را چندبار نگاه کرد، برایش توضیح دادیم که تا مرخصی و اطمینان از حال خوب بچه نمیشد دربارهاش حرف زد چون اولویت با سلامت او بود. _ دوست داری ببینیش، از نزدیک؟ سر به سمت مبینا برگرداند، قطرهای اشک از چشمانش افتاد. غمگین بود و شوکه و این من را کلافه میکرد. _ گریه نکن! فکر کنم باز هم خواب دیده ام، مغزم این روزها بازی ام می دهد، حاصل ماه ها زندگی روی یک تخت و یک اتاق است. دچار توهم میشوم؛ مثل توهم آمدن سهیل، توهم دعوا و سر و صدا. حالا روانشناس بیمارستان و خانواده ام داخل این توهم بودند، کاش میشد حرف بزنم.