داستان درباره زنی به نام اللا است که در شهر بوستونِ آمریکا زندگی میکند. زندگی خانوادگیاش دچار سردی شده و رابطه زناشوییاش در آستانه فروپاشی قرار دارد. در این میان، اللا شغلی به عنوان ویراستار پیدا میکند. نخستین پروژهاش بررسی یک رمان و ارائه گزارشی درباره آن است؛ کتابی که ناخواسته، سرنوشت او را دگرگون میکند. رمانی که به او سپرده میشود، ملت عشق نام دارد. روایت کتاب در دو خط داستانی موازی پیش میرود: یکی روایت زندگی امروزی اللا، و دیگری روایت درون رمانیست که او در حال خواندن آن است؛ داستانی که ما را به قرنها پیش و به درون ماجرای شمس و مولانا میبرد.
کم کم دارم نگران حال برادرم میشوم اگر چه علاء الدین همیشه همین طور بوده عصبی و حساس بچه هم که بود زود جوش می آورد اما این اواخر انگار همیشه عصبی است؛ انگار روی تیغ نشسته فوری عصبانی می شود. به نظر می رسد دنبال کسی میگردد تا دق دلی اش را سرش خالی کند. کوچک ترین مسئله ای باعث میشود داد و هوارش به آسمان برود. آن قدر عصبی است که حتی بچه های کوچه هم تا چشمشان به او می افتد فرار را بر قرار ترجیح میدهند. هنوز هفده سالش تمام نشده اما از پس اخم کرده صورتش مثل پیرمردها چین افتاده همین امروز صبح دیدم یک چین جدید کنار لبش افتاده، لابد برای این که مدام لب هایش را جمع می کند. امروز خودم را وقف کار کرده بودم و داشتم نوشته های پدرم را پاکنویس می کردم
که پشت سرم صدایی نامحسوس شنیدم. علاء الدین بود. لب پایینش را به دندان گرفته بود و زیر چشمی نوشته هایم را نگاه می کرد. معلوم نبود از کی بی سر و صدا پشت سرم ایستاده و تماشایم میکند. نگاهی از سر بی حوصلگی به من انداخت و پرسید چه کار میکنم. گفتم: «یکی از رساله های قدیمی پدرم را رونویسی می کنم. می خواهم همه تقریراتش را پاکنویس و نسخه برداری کنم علاء الدین بفهمی نفهمی با حالتی مسخره نگاهم کرد. پرسید: «چه فایده ای دارد؟ مگر متوجه نیستی؟ پدرمان درس دادن و موعظه کردن را رها کرده. دیگر در مدرسه هم تدریس نمیکند تمام مسئولیت هایش را کنار گذاشته. داری کار بیخود میکنی.» حرفش را بریدم: «این وضع موقتی است. وقتش که برسد مطمئنم درس دادن را دوباره شروع می کند.»
تو خودت را گول میزنی مگر نمی بینی پدرم برای کسی جز شمس وقت ندارد؟ درویش که باید آواره و سرگردان باشد در خانه ما کنگر خورده و لنگر انداخته » علاء الدین با حالتی تمسخر آمیز خندید به نظرم آمد منتظر است من هم همراهی اش کنم و بخندم اما وقتی دید دهانم را باز نکرده ام، ساکت شد و با حالت عصبی شروع به راه رفتن در اتاق کرد. بعد حرفش را ادامه داد: همه جا حرف ما را میزنند در دروازه را میشود بست در دهن مردم را نمی شود. همه یک چیز می پرسند چطور میشود درویشی یک لاقبا عالمی به آن عظمت را سر انگشتانش بچرخاند؟ اعتبار پدرمان شده برف زیر آفتاب تموز. اگر فورا به اوضاع سر و سامان ندهد و به خودش نیاید. یک طلبه هم برایش نمی ماند. کسی دیگر به استادی قبولش نمی کند.
خوب، حق هم دارند.» به برادرم نگاه کردم پشت لبش تازه سبز شده بود، اما با حرکت دست و بازو و طرز حرف زدن و رفتارش میخواست بگوید من هم مرد شده ام. از پارسال تا حالا چقدر عوض شده می دانستم عشقی پنهان دارد و دل به کسی داده اما نمی توانستم بپرسم خاطر خواه چه کسی شده زیر زبان نزدیک ترین دوستانش را کشیده بودم اما از آنها هم چیزی دستگیرم نشده بود. «علاء الدین میدانم شمس را دوست نداری اما مهمانمان است باید احترامش را نگه داشت بعدش هم تو چرا به حرف مردم گوش می دهی؟ نباید از کاه کوه ساخت. همین که این حرفها از دهانم درآمد پشیمان شدم خیلی از موضع بالا حرف زده بودم اما دیگر چاره ای نداشتم علاء الدین مثل کاه الو گرفته بود. گفت: «پس از کاه کوه میسازم ها؟