موضوع اصلی رمان مغلوب شیطان
کارن مارشال، کسی که نامش با جنایت و بیرحمی گره خورده، سرانجام به دام قانون میافتد. اما در زندان، هیچکس نمیتواند حتی یک کلمه از او بیرون بکشد. انگار در جهانی دور از فهم دیگران زندگی میکند؛ ساکت، مرموز، غیرقابل پیشبینی. مأموران که درماندهاند، احتمال اختلالات روانی را مطرح میکنند. در همین میان، پدر رستا ، یک پلیس با تجربه پیشنهاد میدهد دخترش، روانشناسی جوان و تیزبین، وارد ماجرا شود؛ شاید او بتواند چیزی را ببیند که دیگران نمیبینند.
همون گوشه ی انبار چمبرک زدم و مشغول مطالعه ی پرونده شدم. آبان ماه سال 1395 در محدوده ی بین مرزی اجناس قاچاق توسط مامورین ضبط شد… داخل اکثر این اجناس که ظاهرا کالای صادراتی به نظر می رسید، موادی توهم زا و جدید وجود داشت که اثر مخربی روی سیستم عصبی فرد مصرف کننده می گذاشت و حتی منجر به مرگ می شد… بعد از بازجویی از افرادی که دستگیر شده بودن، مشخص شد مردی با فامیل مارشال که در لندن صاحب قدرت و ثروت زیادیه و بانک بین المللی خاندان شون رو اداره می کنه زیر این ماجراست… اثرات این مواد به قدری وحشتناک بود که مامورین سعی کردن از طریق اینترپل پیگیری کنن اما به خاطر نفوذ زیاد کارن مارشال این پرونده به بم بست خورد…
اما به دلیل تلاش های سرگرد ،شریفی مامور غیرتمند ایرانی تمام مواد قبل از پخش ضبط و از بین رفت بهمن ماه سال 1396 باز هم مامورین همین نوع از مواد رو یافتن که اینبار داشت از مرز هوایی توسط مهاجرین عرب وارد کشور میشد… بعد از درگیری و کشمکش برای ضبط این مواد دختری دو رگه به نام یاس العمرانی که قصد فرار و آسیب رسوندن به یکی از مسافرها داشت، کشته رو شد. سر دسته ی این عملیات و ضبط مواد جناب سرگرد شریفی بود. نفس در سینم حبس شد. ” تیر ماه سال 1397 باز هم مامورین متوجه قاچاق این نوع از مواد شدن… اینبار حتى سر دسته ی اصلی یعنی کارن مارشال هم حضور داشت… مامورین بعد از دستگیری کارن مارشال متوجه شدن این مرد بیمار و مشکل روانی داره جناب سرگرد شریفی مثل دو دفعه ی قبل سر دستهی این عملیات بود
و عملیات رو به خوبی مدیریت کرد. پرونده باز هم به بم بست خورده بود… از یه آدمی که مشکل روانی داشت نمیشد بازجویی کرد… کارن مارشال در سلامت عقلی به سر نمی برد و این مشکلی بود که راه حلی نداشت. در این پرونده این سوال به وجود اومده بود که چه طور ممکنه یه فرد دیوانه که سلامت عقلی نداره رهبر همچین عملیاتی باشه چه طور ممکنه توزیع این مواد رو به عهده داشته باشه! آیا این فرد کارن مارشال واقعی نیست و یا رهبر تموم این خرابکاری ها فرد دیگریه! قبل از اینکه کارن مارشال به تیمارستان فرستاده بشه، دختر سرگرد شریفی که روان شناس بود، قرار شد با کارن مارشال ملاقات داشته باشه و شرایط اون رو بررسی کنه. طی چند جلسه مشاوره و برخورد رستا شریفی با کارن مارشال مشخص شد اون واقعا بیمار و دیوانس!
پس باید دو فرضیه دیگه بررسی میشد. نگاهش و به من دوخت و پچ زد _خودش بهتر می دونه چه تقصیری داره. عرق آروم آروم از تیره ی کمرم سر خورد. من؟ من چه تقصیری داشتم؟ جز اینکه همیشه بازیچهی کارن بودم و دم نزدم؟ کارن نفس عمیقی کشید و ادامه داد: چه بخوای چه نخوای رستا همسر منه جناب شریفی! پس با این قضیه کنار بیا… نمی خوای که این جریان رو علنی کنم؟ هوووووم؟ هر غلطی میخوای بکن… من نمیذارم رستا با تو بیاد… حالام گمشو از خونه ی من بیرون بعد هم خصمانه دست من رو از حصار انگشتان کارن آزاد کرد. کارن پوزخندی زد و با لحنی تهدید آمیز پرسید: از تصمیمی که گرفتی مطمئنی جناب شریفی؟ فقط گمشو بیرون. _خودت خواستی بعد هم از خونه بیرون رفت.
خلاصه کتاب
کارن مارشال، کسی که نامش با جنایت و بیرحمی گره خورده، سرانجام به دام قانون میافتد. اما در زندان، هیچکس نمیتواند حتی یک کلمه از او بیرون بکشد. انگار در جهانی دور از فهم دیگران زندگی میکند؛ ساکت، مرموز، غیرقابل پیشبینی. مأموران که درماندهاند، احتمال اختلالات روانی را مطرح میکنند. در همین میان، پدر رستا ، یک پلیس با تجربه پیشنهاد میدهد دخترش، روانشناسی جوان و تیزبین، وارد ماجرا شود؛ شاید او بتواند چیزی را ببیند که دیگران نمیبینند.