موضوع اصلی رمان معمر
این رمان، داستان پیرمردیست که در میان هیاهوی نفرت و دیوانگی، قلب فرتوتش زیر آوار خاطرات تلخ گذشته در هم شکسته. با هجوم یک اتفاق ناگهانی، بوی تعفن عشقی کهنه را بهوضوح حس میکند؛ عشقی که زمانی تمنایش را داشت، اما حالا چیزی جز بیزاری برایش باقی نگذاشته. قلبش، دروازهایست بسته با قفلی زنگزده از جنس فراموشی و سالهای دور؛ قفلی که هیچکس را یارای گشودنش نیست… مگر شاید، چشمان شهلایی که روزی، کلید آن دروازه خاکخورده بوده باشند.
بوی تعفن خاطره ها به مشامش میرسید خاطره هایی که گذشته اش را نابود و به تاراج برده بود مانند همان روز اول نمیتوانست چشم بردارد. چه قدر سخت است همه چیز دوباره تکرار شود تنها یک جمله در گوش هایش اکو میشد نگران نباش یه زن و شوهر مسن هستن و بی آزار یعنی زجر کشیدن زمان جوانی اش کافی نبود که حال باید زجر در دوران پیری را هم به دوش بکشد؟ زجر زخمی عمیق که از عشق همین بانوی سیماروی زیبا که چشمانش به مثال دریا آرامش دارد، قلبش نفسش عقلش همه به تاراج رفت بود. شهلا دهانش خشک و زانوهایش توان ایستادن نداشت. این را خوب می دانست تمام سال هایی که با شوهرش زندگی کرده هیچ وقت نتوانسته این دیدگان عسلی را فراموش کند. در دل با خود گفت: به راستی چه قدر تغییر کرده پیرمردی شده برای خودش. اما نمیدانست که خود از او تکیده تر است.
چادر گلدارش را در دست فشرد. ترس از آن را داشت که شوهرش از این سر درونش آگاه شود. تیمور بین زمین هوا مانده بود انگار هیچ کدام نمیتوانستند دهان باز کنند و حرفی بزنند. اخمانش از دلتنگی از بی قراری از عصبانیت در هم بود. او هم مانند شهلا تعجب کرده بود که چه قدر فرتوت شده هر دو انتظار داشتند که جوان های گذشته باشند؛ اما سخت در اشتباه بودند تیموری دلش میخواست تمام ناراحتیش را فریاد زند سر این زن که سال ها او را تنها کرده اما دلش نمی آمد. شهلا نفس هایش به شماره افتاده بود و قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد. شاید دلش میخواست همانجا روی زمین بنشیند و اشک هایی روانه ی صورت کند؛ اما دلش رضا نمیداد به این کار ناپسند امان از دلی که بی موقع عاشق شود. ضمیرهایی که سال ها از هم دور و بدان صاحب ماندند شهلا شوهر داشت
اما عاشقش نبود دوستش داشت اما مگر کسی جز این مرد فرتوت مقابلش برایش شیرین بود؟ چه قدر دلش میخواست به گذشته برگردد و همه چیز را تنها به خاطر او تغییر دهد؛ اما گذشته برای چه کس دوباره نمایان شده که برای او شود؟ تیمور سعی کرد اوضاع نابه سامان را در دست بگیرد و به همه چیز فیصله دهد. برای همین سرش را پایین انداخت و روی عصایش متمایل شد. دوست نداشت با زبانی که گاهی وقت ها تند میشود او را آزار دهد؛ اما دست خودش نبود. چون این تنها گذشته که بود زخمهایش را باز میکردند. خانم محترم سر ظهره در جریانم که اسباب کشی دارید؛ اما (پوزخندی زد) مراعات همسایه هاتون رو هم بکنید. صدایش دلخور و ناراحت بود قلبش درد میکرد اویی که هیچ گاه مشکل قلبی نداشت؛ اما حال قلبش از این همه دوری درد میکرد. طوری رفتار کرد که انگار این دو نفر هیچ شناختی نسبت بهم ندارند.
شهلا از این همه بی تفاوتی او دلش به درد آمد شاید در لحظه ی اول تعجب کرده اما در ادامه ی راه مثل همیشه حالت جدی و بی تفاوت به خود گرفته بود. او هم سرش را به زیر انداخت و چادرش را مقابل صورتش گرفت لحن صحبتش به دلایل زیادی صلابت همیشگی را نداشت. درست میگید؛ اما یه امروز که اسباب کشی داریم باید ببخشید، چون نمیتونیم همین طوری دست روی دست بزاریم باید اسباب و جمع کنیم. هنوز هم صدایش مانند نسیم بهاری روح تیمور را جلا میداد. صدایش مثل صدای تیمور شاکی و پر از طعنه بود. اخم غلیظی روی صورت جفتشان خودنمایی میکرد هیچ کدام حال خود را نمیدانستند دلتنگی؟ ناراحتی؟ عصبانیت؟ عشق؟ شاید هم یک فضای خالی میان قلبشان که هر دو را آزار میداد. شهلا فکر میکرد زنش او را اجیر کرده تا به همسایه تذکر دهد در دلش با آن سنش حس حسادت در دلش موج میزد.