موضوع اصلی رمان عسل
عسل، دختر هفدهسالهایست که پس از سالها تحمل مشکلات خانوادگی، اکنون باید شاهد جدایی پدر و مادرش باشد و با واقعیت تلخ زندگی بدون حضور مادر کنار بیاید…
زنگ پایان کلاس نواخته شد و دخترها یکی پس از دیگری از کلاس خارج شدند، در میان تمام آن دخترهای جوان یک نگاه آشنا توجهی مرا به خویش جلب کرد. نمیدانم چرا جلسهی گذشته که حضور و غیاب میکردم او را ندیدم؟ بیاختیار گفتم: شما در کلاس بمانید. – من خانم؟ – بله عزیزم تو. روبه روی من ایستاد و بیش از پیش مرا شگفت زده کرد. – اسمت چیست عزیزم؟ – فرناز محبی. چشمانش هیچ تفاوتی با چشمان فاخته نداشتند، فقط کمی ریز نقشتر و سبزه روتر از او بود. – تو خواهر فاخته هستی؟ – بله خانم. در حالی که از شدت اشتیاق میلرزیدم، از او خواستم با هم بیرون برویم. درحیاط مدرسه به دیوار تکیه زده و آن چنان در چهرهی او فرو رفتم که گوئی محبوب خویش را پس از سالها یافتهام و نمیخواستم به هیچ قمیتی او را از دست بدهم. – میتوانم بروم خانم؟ نمیدانم چرا سوال و نگاههای من برای او اهمیتی نداشت
و حس کنجکاویاش حتی برای اندکی تحریک نمیشد. – برو ولی پیش از رفتن نمیخواهی بدانی من که هستم و چگونه خواهرت را میشناسم! با بیمیلی گفت: میتوانم بدانم خانم؟ – البته عزیزم. من عسل نیایش هستم، تنها دوست فاخته. – حدس زده بودم، فقط کمی عجیب است که شما را این جا میبینم. با گفتن این جمله خداحافظی کرد و من با قدمهایی آهسته راه خانه را در پیش گرفتم، در حالی که تمام وجودم از غم و احساسی شگفت میلرزید و ستون مهرههایم تیر میکشیدند. آن دختر با نگاه نافذ و طنین سردش چه میدانست! آیا فاخته همه چیز را برای خواهرش تعریف کرده و او خبر داشت که من قاتل خانم معین و امید هستم؟ آخ! خدای من. عجب احساس منجمد کنندهای دارم! انگار همهی وجودم در سرمای نگاه آن دختر یخ زده و تمام اعتماد به نفس خویش را باختهام.
وارد سالن شده و بدون توجه به حضور پدر وارد اتاقم شدم. قطرات اشک پهنای صورتم را خیس کرده و دلم میخواست خودم را از گذشتهام جدا کنم، ای کاش چنین قدرتی را داشتم. روی تخت دراز کشیده و طبق عادت عروسک پشمی فواد را در آغوش فشردم. من چگونه میتوانستم از گذشتهی خویش جدا شوم وقتی هر شب با عروسک فواد به خواب فرو میرفتم و گاهی اوقات برایش لالائی میخواندم…وقتی هر شب عکس مادر را بوسیده و برای آرامش روحش دعا میکردم؟ وقتی هنوز هم به یاد چشمان زیبای غریبهام که برای مدت کوتاهی آشنایم شده بود، اشک میریختم… وقتی دیدن آقای یگانه مرا به یاد فاخته میانداخت و قلب من با دیدن خواهر فاخته به تپش میافتاد؟ در واقع من آیندهام را در گذشته جست و جو کرده و عسل نیایش کسی نبود جز دختری که دلش میخواست هر سال در هفده سالگیاش در جا بزند
روزهایی که غریبهای زیبا رو چشم به راهش میماند و آن دختر هرگز نمیدانست، آن چشمان سیاه برای فرد دیگری بیقرار و در انتظار هستند و آن دو چشم بینظیر از عشق به آن وجود معصوم برای همیشه فرو خواند بست. آخ! خدای من. دلم میخواست تمام اندوه خود را با یک نفس عمیق بیرون بفرستم، اما آن چنان از غم لبریز بودم که در این صورت وجودم از بودن تهی میشد. وقتی چشمانم را باز کردم، پدر در چارچوب اتاقم ظاهر شد، دیدن قیافهی غمگین او تحملی شگفت میخواست که من در آن لحظات فاقد آن بودم. – گریه میکنی عسل؟ با کف دست صورتم را پاک کرده و گفتم: من احساس خوشبختی نمیکنم پدر. دستانم را در دست گرفت و صدای گریهی من و او در هم آمیخت. پس از دقیقهای پدر رفت و من به یکباره به خاطر آوردم که او واقعا تنهاست و مریم ترکش کرده است، من نباید در این شرایط آزارش میدادم.