موضوع اصلی رمان شیرین
من آرمین پژوهشام. حدود شش هفت سال پیش، همراه پسرخالم، بابک ستوده، برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور اومدیم. از اون موقع تا حالا، دوتایی توی یه آپارتمان شیک زندگی میکنیم. از نظر…
دلم میخواست این چیزا رو برای یکی تعریف کنم. اما هر وقت این حرفارو به پدر یا مادرم میگفتم زود میرفتن تو دهنم و بهم میگفتن خبه خبه دروغ نگو. ! مثلا یه دفعه دو ساعت یه جا واستاده بودم و به یه گلدون نگاه میکردم. باور کن آرمین. من رشد اون گیاه رو حس میکردم! اما بلافاصله پدر و مادرم تا یه همچین چیزی رو ازم میدیدن زود صدام میکردن ومی فرستادنم دنبال یه کاری که مثلا از اون حالت در بیام! حتی یه بارم حرفم رو باور نکردن! یادمه همون وقتا بود. تو خونه مون یه گربه قشنگ داشتیم. یه بار حامله شد ودو تا بچه زائید. مادرم یکی از بچه هاش رو داد به یکی از دوستهامون. وقتی از مدرسه برگشتم خونه، دیدم گربه هه جلوی در راهرو واستاده به من نگاه میکنه. تا چشمم تو چشماش افتاد تمام غم و دردش رواحساس کردم! تند رفتم سراغ بچه هاش. وقتی دیدم یکی شون نیست با گریه رفتم پیش مامانم و جریان رو ازش پرسیدم.
بعد همون لحظه بهش گفتم که این گربه امشب اون یکی بچه شو برمیداره و از اینجا میره! نمیدونم چطوری این مسئله به فکرم رسید! یا اینکه چطوری از چشمای اون گربه احساسش رو فهمیدم! اما انگار در یک لحظه وارد ذهن اون گربه شده بودم یا اون وارد ذهن من شد! جالب اینکه همون شب گربه هه با بچه ش از خونهی ما رفت! جالبتر اینکه پدر و مادرم فکر کردن من برای اینکه حرفم رو به اونا ثابت کنم گربهی بیچاره رو با بچه ش سربه نیست کردم! ازهمون وقت دوادرمون من شروع شد! ازاین روانشناس میرفتیم پیش اون روانشناس! نصف دکترای روانپزشک منو میشناختن! هیچکس منو درک نمیکرد، هیچکس منو نمیفهمید! بدبختی اینکه چه پدر و مادرم، چه دکترا، همه خواستن با من صحبت کنن و بهم کمک کنن اما یه کدوم شون نه میذاشت حرف بزنم ونه حرفم رو باور میکرد! تا میاومدم درمورد چیزهایی که در ذهنم میدیدم براشون صحبت کنم میگفتن!
دیگه قرار نشد که از این حرفا بزنی ها! «زری خانم وقتی خنده هاش تموم شد یه سیگار روشن کرد و بعد گفت» – آره. اون بعدازظهر رو هیچوقت یادم نمیره. وقتی رفتم تو اون اتاقک کفتر خونه و آبجی م رو با اون حال و روز دیدم گریه م گرفت. دیگه کار از کار گذشته بود! «بابک اروم اروم میزد تو سر خودش و میگفت» – الهی من بمیرم واسه اون کفتر! زری خانم یک نگاهی به من کرد و گفت – همون موقع فهمیدم که دیگه بدبخت شده! همونطور که گریه میکردم بهش گفتم آبجی چقدر بهت گفتم نرو؟ دیدی بیچاره شدی؟! یه نگاهی به من کرد و گفت: «سر به سرم نذار حس تو تنم نیس!» گفتم حالا اگه بابا بفهمه چه خاکی تو سرمون بکنیم؟ گفت «بابا از کجا میفهمه؟ مگه اینکه تو بری بهش بگی. حالا اگه جرات داری برو بهش بگو. کمک کردم لباساشو پوشید. ضعف گرفته بودش. منم همونجور که گریه میکردم لباساشو تنش میکردم که یه دفعه پرید به منو گفت
«چته انقدر زر زر میکنی؟ مگه ننه ت مرده؟!» گفتم آخه غصهی ترو میخورم گفت «واسه چی غصهی منو میخوری؟ مگه چه م شده؟! چیزی ازم کم اومده؟! گفتم ولی بابا اگه بفهمه چی؟ سرم داد زد و گفت«ختم بابا بابا گرفتی واسه م؟! هی میگی بابا بابا! بابا چیکار میتونه واسه ما بکنه؟! شیکم مون رو به زور سیر میکنه! اگه بابام و یه وعض«وضع» درست داشت که من تا حالا دو تا شیکمم زاییده بودم! جاهاز نمیتونس بده که من کنج خونهور دل ننه م نشسته بودم! دخترا هم سن من الان تو ده شیکم سوم شونم ترکمون زدن و من هنوز لاغ گیس ننه م مونده م! نه از بالا داریم برو رو! نه از پایین داریم…! اگه حداقل مثل تو شکل و قیافه مون کشیده بود به ننه که غم نداشتیم! قیافهی منو نیگاه کن! کی رغبت میکنه بیاد منو بگیره؟ حالا اگه چهار تا تلک پلک پشت قواله م «قباله» بود یه چیزی! اگه حداقل میذاشت دو تا دونه ابرومونو ورداریم یا یه ذره سرخاب سفیدآب کنیم خوب بود!