موضوع اصلی رمان شامپاین
زندگی برام شبیه خلأیه که صدا توش گم میشه… مثل سقوطی بیپایان، که فقط گوشهای از جامهام به شاخهای خشک گیر کرده، نه امیدی برای نجات هست، نه رمقی برای رها شدن. کناری ایستادم، خودم رو تماشا میکنم، و زندگیای رو میبینم که اشک، برای نداشتنهاش، زیادیه…
عصبی خندیدم و لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: برو کنارر. بدون ذره ای تکون خوردن وایساده بودن و نگام میکردن. دستم رو بردم بالا و مشتمو رو صورت اونی که باهام حرف زد فرود اوردم و خواستم اون یکی رو بزنم که با درد بدی که تو پام پیچید رو زمین افتادم و با قیافه جمع شده به بلایند که درست پشت سرم بود خیره شدم. عصاش رو از داخل پام بیرون کشید و گفت: دیدی نمیتونی بری. دستش رو بالا اورد و به نگهبان ها اشاره کرد تا ببرنم. بازوم رو گرفتن و بلندم کردن. پای چپم رو بالا گرفته بودم و با پای راستم لی لی کنان به سمتش رفتم و گفتم: تا ابد نمیتونی نگهم داری. بالاخره میفهمم رایا کیه. با نگاه خون سردش به روبه روش خیره شده بود و جوابی بهم نداد. نگهبانا تا یکی از اتاق های داخل سالن هدایتم کردن و بعد از رفتنشون در رو قفل کردن. خودم رو عقب کشیدم و به تخت داخل اتاق تکیه دادم و به پام نگاه کردم
خون ریزی داشت دستم رو جلوش گرفتم و زیر لب گفتم: امیدوارم ارزشش رو داشته باشی رایا. رایا: وارد سالن شدم و دستکش های بکسم رو از دستم در اوردم. متیو: چه عجب از اون کیسه بکس دل کندی. برگشتم سمت صدا و گفتم: کیسه بکس؟ من که فقط بلایند رو میدیدم. لبخند زد و گفت: مطمئنی هنوز هم نمیخوای بری دنبال آرکا. نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم سمت میز غذا خوری و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. روبه روم نشست و گفت: رایا.. الان تقریبا ۴روز از اون شب میگذره. چیشد که قید نجات دادن آرکارو زدی؟ لیوانم رو گذاشتم رو میز و گفتم: اتفاقی نیفتاد… فقط من هرچیزی که باید میگفتم رو گفتم. و تصمیم رو گذاشتم به عهده خودش… حالا اگه واقعا بخواد پیگیر میشه تا بدونه من کیم و میاد پیشم. متیو: اگه نیاد چی؟ نگاش کردم و گفتم: من میرم پیشش. دوباره لیوانم رو به دست گرفتم و محتوای داخلش رو سر کشیدم.
بعد از خوردن ناهار از سالن بیرون رفتم و با دیدن موتورم لبخند زدم و رفتم سمتش. اخرین باری که دیدمش… وقتی بود که به خونه مایکل حمله کردیم. دستم رو روی بدنش کشیدم و سوازش شدم. متیو: پس الکس اینه! نگاهش کردم و گفتم: اره خیلی وقت بود که نداشتمش. دوباره به موتورم چشم دوختم و گفتم: تمام ماموریت هام رو با الکس رفتم. چپ چپ به متیو نگاه کردم و ادامه دادم: حتی ماموریت شامپاین. خندید و گفت: اوپس… پس من دوتا دوست صمیمی رو از هم جدا کردم. _ میخوام باهاش یه دوری بزنم… تو هم میای؟ سرش رو به نشونه منفی تکون داد و کفت: نه نیم ساعت دیگه وقت دکتر مادرمه باید همراه اون برم. موتورم رو روشن کردم و گفتم: پس من میرم. متیو: زیاد دور نشو… خیلی مراقب خودت باش. چشمام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: من که بچه نیستم . نگران من نباش. با تموم شدن حرفم از کنارش رد شدم و از حیاط زدم بیردن.
همینطور بی مقصد میروندم. وقتی به خودم اومدم دیدم که تو پتیت چامپلینم. موتور رو پارک کردم یه گوشه و کنارش وایسادم…. تمام خاطراتم با آرکا جلو چشمم بود. رفتم سمت همون رستوران و غذایی که آرکا برام سفارش داده بود رو سفارش دادم. بعد از چند دقیقه اماده شد ولی من اشتها نداشتم. فقط باهاش بازی بازی میکردم. یعنی ادم وقتی به یکی بیشتر از همه اعتماد داشته باشه شب و روز بهش فکر میکنه؟ نگرانش میشه؟ وقتی میبینتش قلبش تند میزنه؟ واقعا اعتماد همچین کاری با ادم میکنه؟ یا شایدم از یه چیز دیگس… اخه کدوم ادم وقتی بیرون میاد، تک تک خاطراتش با رفیقش رو مرور میکنه و به خاطرش ناراحت میشه و اشتهاش رو از دست میده؟ من بهش اعتماد دارم چون دوسش دارم ولی من متیو رو هم دوس دارم! پس چرا نسبت به اون انقدر بی تفاوتم؟ چرا نبود اون اذیتم نمیکنه.