موضوع اصلی رمان سفیر عشق
دختری با حیایی مثالزدنی و نجابتی کمنظیر، ناخواسته درگیر احساسی ناب و متفاوت میشود؛ حسی شیرین، پاک، و عجیب که زندگیاش را دگرگون میکند. زنی که با از دست دادن همسر شهیدش، دل از ازدواج شسته و از هر وابستگی تازهای گریزان است… تا وقتی که سرنوشت در خانهاش را دوباره میزند. برادری پرشور، پس از سالها دوری، از پاریس بازمیگردد؛ با آرزوی بازسازی پیوندهای خانوادگیاش… و شاید چیزی بیشتر، در کنار همسر برادرش. و پسری سادهدل و صادق، دور از غرور و ادعا، که بیریا دل میسپارد و بیتکلف عاشق میشود… عشقی بیصدا اما ژرف، که همهچیز را تغییر میدهد.
خیلی سریع از جایم بلند شدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. دقایقی بعد در حال گفت و گو و خندیدن بودیم قبل از مراسم سفره ی شام را پهن کردند و همه خانم ها مشغول تکاپو برای چیدن سفره شدند. من و آتنا هم در حال کمک کردن بودیم سخت بود که هم چادر را کنترل کرد هم کار سخت حمل و نقل ظرف ها را انجام داد ولی چاره ای نبود چون آقایان هم برای آوردن ظرف های یک بار مصرفی که از غذا پر شده بودند به داخل خانه می آمدند. بعد از اتمام کار به سفره خیره شدیم فوق العاده شده بود. حاج صفایی فقط همسایه ها را دعوت نکرده بود ،نیازمندان فقیران و… را هم دعوت کرده بود. تازه متوجه محل ایستادنم شدم از جلوی درب آشپزخانه کنار رفتم و به آقای دکتری که نمی دانم او اینجا چه کار می کرد راه دادم. دومین برخوردمان بعد از رسیدنم به این مهمانی بود و واقعا نمی دانستم چرا از این برخوردها اعصاب نداشته ام به هم می ریخت.
شام لذیذی بود و الحق که حاج صفایی چیزی کم نگذاشته بود. چقدر خرسند میشدم وقتی لبخند زیبای این مردمانی که به کمکمان محتاج بودند را می دیدم، آه کاش میشد کاری کنم که دیگر هیچ فقیری بر روی زمین نماند و چقدر متنفر می شدم از ثروتمندانی که حق این افراد را نمی دادند. پیامبر اکرم (ص) می فرمایند. «خداوند به اندازه نیازمندی های مردم فقیر در اموال ثروتمندان حقی قرار داده است. اگر بپردازند نیازمندیهای عمومی مردم بر طرف میشود. اگر گرسنه یا برهنه ای در میان مردم پیدا شد به این دلیل است که ثروتمندان حقوق واجب اموال خود را نپرداخته اند». بعد از شام جشن شروع شد و الحق که شاد بودند شادی ادغام شده با غم چرا که آقا و سرورمان در جشن تولدش حضور نداشت. مراسم آن شب به بهترین شکل برگزار شد و همه خانه برگشتیم در مسیر خانه متوجه این شدم که آقای دکتری که جدیدا به بیمارستانمان آمده نوه ی حاج صفایی
است پدر خیلی تعریفش را می کرد. با یک دیدار حسابی دل پدر را برده بود فردا قرار بود که مروارید به خانمان نقل مکان کند و مادر تا نیمه ی شب مشغول آماده کردن اتاق برای به قول خودش امیدش و عروسش بود. چقدر همه برای آمدنشان به این خانه ی سوت و کور ذوق و هیجان داشتیم غافل از اتفاقاتی که همه چیز را بر هم می زند؟ با حس حرکت شیئی بر روی پوستم اخمی کردم و با دستم شیئی که نمی دانستم چیس را کنار زدم. با شنیدن صدای حسام فوری چشمانم را گشودم روی تخت نشستم و دستانش را که با آن ها بر روی صورتم نقش میکشید را بوسیدم سلام عمه جون سلام به روی ماهت. آغوشم را به روی گشودم و روی موهایش بوسه گونه ام را بوسید و به پشت کمرم به تقلید از مادرم با دستانش ضربه های آرامی زد. هر موقع مادرم محمد حسام را در آغوش می کشید روی کمرش ضربه های آرامی می زد
و یا کمرش را نوازش می کرد. حسام، مامان مروارید کجان؟ پیش مامان جون. روی صندلی میز کارم نشاندمش و برای شستن دست و صورتم به سرویس درون اتاقم رفتم همین که آب سرد پوستم را لمس کرد تمام خواب الودگی ام دود شد و سرحالی جایش را گرفت سریع مسواک زدم و از سرویس در آمدم. به داخل اتاق که رفتم به صندلی نگاه کردم محمد حسام روی صندلی نبود نگران شدم سرم را به سمت تخت چرخاندم که با صحنه فجیعی رو به رو شدم بغضم گرفت، از آن بغض هایی که با چنگ زدن هایش وادارم می کرد که اشک بریزم. چقدر تصویر مقابلم زیبا و در عین حال غمناک بود؛ حام عکس پدرش را که روی پاتختی بود برداشته بود و به عکس بوسه میزد و صورت مثل ماه پدرش را نوازش می کرد. لبان کوچکش سرخ شده بودند و میلرزیدند برای به عکس پدرش بوسه زد.
خلاصه کتاب
دختری با حیایی مثالزدنی و نجابتی کمنظیر، ناخواسته درگیر احساسی ناب و متفاوت میشود؛ حسی شیرین، پاک، و عجیب که زندگیاش را دگرگون میکند. زنی که با از دست دادن همسر شهیدش، دل از ازدواج شسته و از هر وابستگی تازهای گریزان است... تا وقتی که سرنوشت در خانهاش را دوباره میزند. برادری پرشور، پس از سالها دوری، از پاریس بازمیگردد؛ با آرزوی بازسازی پیوندهای خانوادگیاش... و شاید چیزی بیشتر، در کنار همسر برادرش. و پسری سادهدل و صادق، دور از غرور و ادعا، که بیریا دل میسپارد و بیتکلف عاشق میشود... عشقی بیصدا اما ژرف، که همهچیز را تغییر میدهد.