موضوع اصلی رمان سایکوپت
واقعاً نمیدونم چی بگم یا از کجا شروع کنم… یه اشتباه لعنتی همهچی رو ازم گرفت؛ یه لحظه بیفکری، و تموم شد. فکر نمیکردم یه تصمیم کوچیک بتونه انقدر همهچی رو خراب کنه. اگه فقط یه کم بیشتر فکر کرده بودم، شاید همهچی فرق میکرد. ولی دیگه دیر شده… دیگه زندگی نمیکنم، فقط یه جوری دارم نفس میکشم. روحم خستهست، زخمیه… و هر روز بدتر از قبل، انگار هیچ راهی برای خوب شدن نیست.
صدای فریادش از خشم بود یا وحشت نمیدانست. این را میدانست که باید به زودی بیدار شود و طعم هاش را به این زودی از دست ندهد. چشمان افرا به لحظه ای باز شد و به صورت وحشت زده شاهین نگاه کرد. با صدای آرام گفت: من دوست داشتم لعنتی با من چیکار کردی. شاهین: حرف نزن… حرف نزن بدتر میشی. افرا سرفه ای کرد و گفت: – مهم نیست. شاهین با یک حرکت، او را در آغوش گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد. میدویید و او را به سمت خانه میبرد. قبل رسیدن به خانه، چشمان افرا روی هم افتاد و به مرگ نزدیکتر شد.به تن بیجان افرا نگاه میکرد و نمیدانست چه کاری کند. این را خوب میدانست باید یک حرکتی بزند وگرنه طعمه اش را از دست میدهد اما مغزش قفل کرده بود و این قفل کردن، برای ترس یا پشیمانی نبود… بلکه میترسید از واکنش دیگران. افرا بیهوش بود و حرکتی نمیکرد.
تمام پتوها را روی افرا انداخت و با دقت دستش را روی پیشانی اش گذاشت. با فهمیدن گرمای شدید دستش، دستش را برداشت و به افرایی نگاه کرد که زیر دستش میلرزید و داشت جان میداد. شاهین: لعنت… الان باید چیکار کنم؟ افرا… افرا من رو ببین. به دوستش زنگ زد و بدون سلام و احوال پرسی گفت: – با کسی که تبش بالاست چیکار کنم شایان. شایان: علیک سلام دوست عزیز. شاهین: چرت و پرت نگو شایان… چیکار کنم؟ شایان: ببر دکتر. شاهین: لعنتی اگر من میتونستم ببرم دکتر بیکار بودم به تو زنگ بزنم؟ شایان: از دست من کاری برنمیاد… چند بار باید گند بزنی و من بیام جمع کنم؟ شاهین: شایان دستم بهت برسه خودت میدونی چیکار میکنم! شایان : تبش چند درجه اس؟ شاهین: نمیدونم ولی زیاده… داره میلرزه. شایان: خب… تنها کاری که میتونی بکنی اون رو ببر بنداز تو وان آب ولرم پر کن.
شاهین: باشه. شایان: تبش بعد چند دقیقه پایین اومد که هیچی درست شده و نیازی به چیز دیگه ای نیست اگه نه، کم کم آب رو سرد می کنی تا حدی که دمای بدنش عادی بشه و مشکلی پیش نیاد. گرفتی که؟ شاهین: آره! فقط… با لباس دیگه؟ شایان: خنگی؟ شاهین: خیلی خب… شرت کم. بعد از قطع کردن گوشی، طبق حرف های شایان، شروع به عمل کرد. دخترک را روی وان رها کرد و آب را ولرم کرد. دمای بدنش پایین که نیامد هیچ، بالاتر هم رفت. طبق گفته های شایان، باید آب را سرد میکرد. وقتی آب را سرد کرد، بدن افرا شروع به لرزیدن کرد. دست شاهین روی لب های افرا نشست و با حس کردن سردی اش، دستش را کشید. سردی لب های افرا، درست مانند سردی قلبش بود. شاهین: تو واسه زنده موندن زیر دست های من، خیلی ضعیفی افرا… اما تمام آرزوهای من توی زندگی تو بوده! تو زنده میمونی… نمیذارم بمیری!
طبق گفته های شایان، حال دخترک داشت درست میشد. به سمت کمدش رفت تا لباس بردارد و تن افرا کند. از لباس های خودش یک بولیز و یک شلوار برداشت و تنش کرد. دخترک درست مانند کسانی بود که لباس نداشتند و لباس خواهر برادرهای بزرگتر از خودشان را میپوشیدند. صدای افرا که با لرز میگفت: شاهین… توروخدا نجاتم بده… دارم میمیرم شاهین با خنده گفت: – داری از فرشته مرگت کمک میگیری؟ افرا همانطور مانده بود… شاید فکر میکرد یک کابوس بزرگی است که دیده و معشوقه اش، آن طور که فکر میکند نیست. دوروز بعد لباسی برداشت و خودش به حمام رفت. پیرهنش را در آورد و گوشه ای رها کرد و بعد با باز کردن کمربندش، بیمقدمه، آب سرد را باز کرد و اجازه داد آب سرد مانند شلاق به تمام بدنش برخورد کند. دقیقهای گذشت که به دمای سرد آب، عادت کند. چشمانش بسته بود و ذهنش پیش…
خلاصه کتاب
واقعاً نمیدونم چی بگم یا از کجا شروع کنم… یه اشتباه لعنتی همهچی رو ازم گرفت؛ یه لحظه بیفکری، و تموم شد. فکر نمیکردم یه تصمیم کوچیک بتونه انقدر همهچی رو خراب کنه. اگه فقط یه کم بیشتر فکر کرده بودم، شاید همهچی فرق میکرد. ولی دیگه دیر شده… دیگه زندگی نمیکنم، فقط یه جوری دارم نفس میکشم. روحم خستهست، زخمیه… و هر روز بدتر از قبل، انگار هیچ راهی برای خوب شدن نیست.