موضوع اصلی رمان سایه های تردید
غزل در همان مدرسهای درس میخواند که خواهرش سپیده نیز دانشآموز آن است. او اغلب با یکی از معلمان به نام آقای پالیزان شوخی و شیطنت میکند و گاهی حسابی او را اذیت میکند. غزل یک پسرعمه به نام روزبه دارد که برخلاف خودش و برادرش سام که اتفاقاً دوست صمیمی روزبه هم هست بسیار آرام و درونگراست. شیدا، دختر دایی غزل، دلبسته روزبه است اما روزبه کوچکترین توجهی به او ندارد. همین بیتوجهی، غزل را عصبی میکند و باعث میشود هر وقت فرصت پیدا میکند، روزبه را دست بیندازد و اذیت کند… تا اینکه با ورود آقای پالیزان، ماجرا شکل تازهای به خود میگیرد…
همین از خود متشکر بودنت آدم رو زجر میده تو عادتته اول گوشه و کنایه هات رو می زنی بعد انکارشون می کنی عادتته غرور و احساس آدم ها را زیر پا هات له می کنی و آسون از کنارشون بگذری تو از این کار لذت می بری. -این خیلی خوبه که بعد از عمل آپاندیس هنوز رمق بحث و حدل داری! خدا رو شکر ظاهرت سالم و پر انرژیه. کنایه هایش دلم را آشوب کرده بود به طوری که آرام و قرار از دست داد و نفرتم را در صدایم جمع کردم و یک کلام گفتم: -خودخواه. پوزخندش جری ترم کرد برای همین با صدایی که از شدت خشم می لرزید در ادامه کلامم افزودم: -موجود خبیث دو روی فریبکار… دروغگو… با خشم خندید و گفت:-مرسی که به القاب شایسته ای مفتخرم کردی. بلند شد و ادامه داد -اگه عقده هات خالی شد اجازه بده مرخص بشم. چند قطره از اشک هایم روی دست های لرزانم چکید بی اختیار روی پتو ناخن کشیدم
و با صدای لرزان زمزمه کردم: -من سزاوار چنین تنبیه بی رحمانه ای نیستم چرا زجرم میدی؟ چرا سوهان وجودم شدی؟ مجله ها و کتاب هایی را که آورده بود روی زمین انداختم و گفتم: -مرده شور هر چی کتاب و مجله اس ببرن تو علنا داری از این موقعیت سوءاستفاده می کنی این منصفانه نیست. -من این کار رو می کنم یا تو؟ منتظر پاسخم نماند و با لحنی آرام ادامه داد: -محاکمه به پایان رسید یا ادامه داره؟ بالاخره بمونم با برم؟ تراوش اشک هایی که روی صورتم روان بود آرامم می کرد و روح و جسم بیمار و خسته ام را تسلا می داد. -دیگه حوصله کلنجار رفتن با خودم و احساسم رو ندارم. لبخند زد و گفت: -خب تکلیف خودت و دیگران رو روشن کن این که دیگه کار سختی نیست… حالا اگر سوءتفاهمات برطرف شده و کدورت ها از بین رفته من رحمت رو کم کنم تا بیشتر از این باعث عذابتون نشم. خیسی روی گونه هام رو با پشت دست پاک کردم
و با صدای گرفته ای گفتم: -فقط اومده بودی منو بسوزونی… حالا که عقده هات خالی شده می خوای بری؟ آره برو با خیال راحت برو پشت میز کارت بشین گورپدر غزل بذار هر بلایی که سزاوارشه سرش بیاد… بذار… تبسم کنان گفت: -خیلی خب نمیرم دیگه باید چی کار کنم و چی بگم تا آروم بشی؟ سکوت کردم و سعی داشتم گریه ام را کنترل کنم بعد حرف بزنم ولی متاسفانه بغض و هق هق مانع می شد. -چرا حرف نمی زنی نمی خوای بگی چه حرفی آرومت می کنه و دلخوریت رو از بین می بره؟ دلت می خواد من خودم بگم؟ هان؟ یه ذره دیگه احساست رو قلقلک بدم تا هرچی که توی دلته بیرون بریزی؟ روی لبه تخت نشست و ادامه داد -چرا نطقت کور شد؟ سر به زیر انداختم و با ناخن هایم ور رفتم. چانه ام را بالا گرفت و به چشم های بارانی ام نگاه عمیقی کرد و در همان حال گفت: -تو خودت خوب می دونی که این یه جفت چشم سیاهت
من رو مقهور می کنه واسه همینه که حرف نمی زنی و جواب سوال های منو نمیدی حتی نگاهت رو از من می دزدی من همیشه وقتی نگاهن می کنم تصویر یه مرد شکست خورده رو توی چشم هات می بینم این بار هم مثل دفعات پیشه حالا اشک هاتو پاک کن دیگه نمی خوام این صحنه های رقت انگیز تکرار بشه. با کلماتی مقطع گفتم: -آقای مهندس لطفا منو در موضع ضعف قرار نده. لبخندی محبت آمیز روی لبانش نقش بست که به من امید زندگی داد. چه طور می شد وجودش را نا دیده گرفت؟ چه طور می شد عاشق او و رفتارهاش نشد؟ آیا واقعا برایم مهم شده بود؟ خودم هم سر در گم بودم احساسم به روزبه بین عشق و بی تفاوتی گیر کرده بود. ناخود آگاه گفتم: -کم کم دارم دلبسته ی ضوابط خاصی می شم که فقط مختص تو و شخصیت توئه بدون این که بخوام از خودت و رفتارهات خوشم اومده.