زیتون… دختری که زندگی رو به چالش کشید. دخترِ کمالطلبی که آجر به آجر سرنوشتش رو با خون دل ساخت. سالها پیش، وقتی جهان براش تنگ شد، به ترکیه رفت… نه برای فرار، بلکه برای ساختن. در غربت، از خودش نسخهای قویتر ساخت. مدلینگ؟ شهرت؟ موفقیت؟ همه رو بهدست آورد. اما دلش هنوز پر از خاطراتیه که شبها توی ذهنش زمزمه میشن. حالا دوباره به ایران برگشته، به جایی که زخمهاش شکل گرفتن، و اینبار، با چشمهای بازتری نگاه میکنه، با دلِ پرتر و ذهنی پختهتر. ریشهدارتر، محکمتر، و آماده برای فصل جدیدی از زندگی.
با یادآوری این حرف ها خندم میگیرد. چه قدر حضورشون پر رنگ ها عین این که زیر نکته ی مهم کتابت با خودکار مشکی محکم خط می کشی تا یادت نره تا حس کنی درست و با دقت خوندیش من هم زیر این اسم ها تو زندگیم با خودکار که چه عرض کنم. با تموم داشته هام خط کشیدم تا یادم بمونه که تنها در سی که زندگی به من داد. مقاومت بود و مقاومت بوسه رو اولین بار سال اول دانشگاه دیدم به خاطر اون موهای رنگ پشمک و لباس های مجیش توجهم بهش جلب شد. بوفه ی دانشگاه کنار دریاست. دیشب برف ریزی باریده و به کسی روی پل و دریا رو گرفته انقدر به چهره ی خندان و خواستنیش و دوربین لنز بزرگی که گردنشه نگاه میکنم که به سمتم میاد و می پرسه که تو دبیرستان یا دوره ای لیسانس هم کلاسیش
بودم یا نه؟ این میشه سر آغاز به دوستی عمیق و رفت و آمدهای فراوون بوسه به اون آپارتمان مشترک با سمیران مادر بوسه به مانکن بازنشسته است. زنی که بار اول محو زیبایی و ظرافتش شدم وقتی برای اولین بار به صرف شام تو ویلای لوکسش از ما پذیرایی کرد. جایی که در و دیوارش پر از عکس های دوره ی جوونیش بود. پدرش صاحب به بار بود. جای لوکسی که محل رفت و آمد هنرپیشه ها و خوانده ها بود. به جای اولترا لوکس که محل قرار مدارهای کسانی بود که نونشون رو از دیده شدن در می آوردند. بوسه دانشجوی فوق لیسانس عکاسی مد بود. تو کارش موفق بود. آزاد رها و همیشه عاشق بود. پدرش خیلی راحت از دوست پسر جدید بوسه انتقاد می کرد و مادرش بی هیچ نظری تو بشقاب من برنج می ریخت
حاصل این دیدار اگر چه حسرت و نخوابیدن های شبانه برای نداشته ها بود. اما چند وقت بعدش به معنای واقعی زیر و رو شدن هر آنچه که داشتم بود. از کنار پنجره کنار اومدم لباس خوابم رو که به بلوز شلوار سالن قرمز رنگ بود، پوشیدم. کادو بود. کی؟ از طرف کی؟ خیلی هم یادم نمی اومد. روی تخت دراز کشیدم ماجرای من از کجا آغاز شد؟ از اون روز تو هفت سالگی تو حیاط خونه ی مادر بزرگ؟ تو راهروهای دانشکده ی معماری شهید بهشتی؟ از اون شب پر استرس تو فرودگاه امام؟ اون آپارتمان زهوار در رفته؟ نه ا به نظرم که به اماجرای من از آشنایی با فلاش دوربین آغاز شد چند روز بعد از آشنایی با خانواده ای بوسه تو رستوران دارم میزها رو پاک میکنم سمیرا هم چهار ساله که تو همین رستوران گارسونه جای تر و تمیز و آرومیه محل رفت
و آمد خانواده های متوسط و تحصیل کرده الباسمون به دسته بلوز آستین سه ربع پله مردونه ی سفید دامن تنگ سورمه ای جوراب شلوار شیشه ای سورمه ای و کفش تخت سوریه ای موها به اجبار محکم دم اسبی میشه، صورتی، نیش باز و بگو و بخند با مشتری هم اجبارها حاضر جوابی همون قدر ممنوعه که بد اختی و بد خلقی بعضی روزها از زور خستگی نمی تونم رو پاهام بایستم اما اجازه ندارم بذارم مشتری بویی نبرد. چند وقتی از طرح پیشنهاد بوسه که من با شوخی و سمیرا با دلخوری ردش گردیم گذشته بوسه خندان و شاد، مثل کسی که چیزی رو کشف کرده وارد رستوران میشه دارم سر میز از مشتری سفارش میگیرم و با تبلت توی دستم که مستقیم با شبکه به آشپز خونه وصله، تیک می زنم بوسه جلوی در ایستاده.