موضوع اصلی رمان زهر زیبا
زهر زیبا عاشقانهای تیره و پرکشش است که در دنیای خیرهکننده و پرزرقوبرق «هاکی» جریان دارد. داستان از جایی آغاز میشود که زندگی دالیا تورن نابود شده و او تنها یک هدف دارد: انتقام. دالیا میخواهد همهچیز را از دشمنانش بگیرد و دنیایشان را به خاکستر بدل کند. تنها سرنخی که در دست دارد، تیم نخبهی هاکی دانشگاهی «وایپرز» است؛ تیمی که نهتنها روی یخ، بلکه در سایهها نیز فرمانروایی میکند. برای نفوذ به این دنیای پنهان، دالیا چشم به «ضعیفترین حلقه» تیم میدوزد: کین داونپورت، کاپیتانی کاریزماتیک که ظاهراً تنها عضو سالم میان مارهاست. اما خیلی زود درمییابد که او نه ضعیفترین، بلکه مرگبارترین مار این لانه است. پشت لبخند فریبندهی کین، شکارچیای بیرحم پنهان شده؛ کسی که با مهارتی بینظیر دالیا را به دام میکشد و وارد بازیای میکند که پایانی جز سقوط و بیراهی ندارد.
«دکترای من، بیمارستان من، سیستم من. میخوام کلی اطلاعات بهت بدم، فقط ساکت باش و گوش کن. میتونم بهت اطمینان بدم خواهرت بیداره و داره خوب میشه. اگه انتخاب درستی کنی، میتونی بیشتر درباره جاش بفهمی. ویولت در واقع همون روزی که بستری شد بیدار شد و میخواست به هر قیمتی از جود فرار کنه، ولی میدونست هر جا بره پیداش میکنه. برای همین یه معامله کردیم. اون داوطلب شد داروی آزمایشی منو تست کنه؛ دارویی که باعث میشه انگار تو کماست. در عوض، من برای تو و اون شرایط جابهجایی به جایی که جود نتونه پیداش کنه رو فراهم میکنم. وقتی بیدار شه، اینجوری میتونه از شکارهای بدنام برادرم فرار کنه. ولی زودتر از پیشبینی بیدار شد، چون نمیتونستیم بعد از اینکه جود دزدیدش
و من از بیمارستان بردمش، دارو رو ادامه بدیم. تا وقتی دوباره گرفتمش، داشت بیدار میشد. حالا که فکرشو میکنم، برادرم داشت شک میکرد، چون ویولت دیگه نشونههای محافظ واقعاً کوماتوز رو نشون نمیداد. به هر حال، آزمایش تموم شد و من از نتایج راضیم.» – جود دزدیدش؟ ولی اگه جولیان دوباره پیداش کرده، یعنی حالش خوبه… درسته؟ ذهنم گیج میره وقتی تکهها شروع میکنن جا افتادن. قبضهای وی که بدون هیچ شرطی کامل پرداخت شدن… دکتر وی که اجازه نداد هیچ دکتر دیگهای نزدیکش بشه… محافظ کوماتوز جود… ماریو درست کنار ویولت… حالا که فکر میکنم، اون یاروی کلاهداری که بالای تخت وی خم شده بود، قد و قامتش خیلی شبیه جود بود. خدای من… «دو تا انتخاب داری.»
یه انگشت بالا میبره: «یک، بمونی. اینجا منتظر کین بشی و خواهرت رو از دست بدی.» یه انگشت دیگه بالا میبره: «دو، با خواهرت به یه جای امن که من درست میکنم غیبتو بزنی… برای همیشه.» بعد از اینکه از غذا دادن پدرم به کوسهها برمیگردم… دالیا غیبش زده. دوباره. از دستم گریخته. لعنتی، دوباره… برگشتم تا حقیقت رو بهش بگم، تا مطمئن بشم که همهچیز بخشیده شده. در واقع چیزی برای بخشیدن نیست. بعد از دیشب، بعد از اینکه تو بازوهای من آروم خوابید، فکر کردم وقتشه با یه صفحهی تمیز شروع کنیم. نمیتونم جود رو مجبور کنم دوستش داشته باشه و احتمالاً هیچوقت هم دوستش نداره. ولی میتونم ازش محافظت کنم. اون هیچ ربطی به وسواس جود نداره. خواهرش داره…
ولی خواهرش عملاً مرده. شاید درد داشته باشه، ولی بالاخره این واقعیت رو میپذیره. میپذیره که من تنها کسیام که داره. تنها کسی که میتونه داشته باشه. ولی اینجا نیست. حتی گوشیشو جا گذاشته. جولیان کالاهان لعنتی اومد و باهاش حرف زد… و اون با جولیان رفت. این چیزیه که مادرم و ساموئل گفتن. این چیزیه که تو فیلمهای امنیتی خونه بارها و بارها میبینم، تو یه لوپ لعنتی. نمیتونم دست از نگاه کردن به راه رفتنش پشت سر جولیان بردارم. حرکاتش بیرمق، چشماش بیروح… آتیشش کاملاً خاموش شده. حتی وقتی گرنت تو سیاهچالهی لعنتیش زنجیرش کرده بود، این نگاهو نداشت. سیاهچالهای که ساعت آخر رو با یه قمه توش آتیش زدم… انگار میتونست خاطرات شکنجهآور یا تصویر…