موضوع اصلی رمان زهر تاوان
او، زادهی درد است و بزرگشدهی آتش. حالا برگشته، نه با دلی آرام، بلکه با کینهای که سالها در تاریکی پرورانده. آرام و مرموز، پا به میدان گذاشته تا قصاص کند؛ تا بسوزاند آنچه را که سالها در او سوخته. با افسونگری مرگبار، زهر را در جامهای طلا میریزد و تقدیر دشمنانش را بیصدا رقم میزند…
لعنت به تو کاوید لعنت به بوی عطرت لعنت به رنگ چشمانت، لعنت به این کارت. رنگ چشمانش بر میگردد و این بار خنده در صورتش نشیند. به پشتی صندلی تکیه می دهد و زمزمه می کند. مینی نداره نباید این جوری می خوردی اما نگران نباش، حواسم بهت هست. به کیان نگاه می کنم که کوچک ترین توجهی به من و صورت سرخ شده و حال خرابم ندارد و دوباره صدای کاوه را می شنوم، کیان اسلب خیلی سر حاله حق هم داره خب هم فارغ التحصیلیشه، هم سرش را نزدیک گوشم می آورد عطرش اذیتم میکند و نفس داغش حرارتم را بیشتر میکند. دهانش تماس با صورتم می شود و می گوید: هم این که امشب نامزدیش رو با سونیا اعلام می کنه. تکان می خورم شدیدا خدا این چه گفت؟ چه گفت؟ چه گفت؟ چه گفتی؟ چه گفتی؟ میان آن حرارت فزاینده که هر لحظه بیشتر وجودم را در بر می گیرد. فلیم یخ می زند و مبهوت نگاهش میکنم
با بی خیالی می خندد و می گوید. البته این سکرته ها قراره سوپرایز باشه. چیزی به کسی نگی، فعلا دستانم را مشت میکنم تا بر سرم فرود نیایند لبانم را گاز میگیرم تا صدای ضجه ام بلند نشود چشمانم را به هم می فشارم تا اشکم سرازیر نشوند. به مرز جنون می رسم، مرز دیوانگی درد می کشم و چیک نمی زنم. صدای آهنگ سلطان قلب ها وجودم را متلاطم می کند. آهنگی که از بچگی کیان در گوشم زمزمه می کرد. سلطان قلبم تو هستی تو هستی. این بار سرش را میان موهای آن دختر لعنتی فرو برده و از حرکت لب هایش می فهمم که آهنگ مرا در گوش او می خواند! دلم میشکند شدید و پر صدا آن قدر که مجبور میشوم گوشم را بگیرم از گرمای هوا کلافه ام دست کاوه به سمتم دراز شده، می خواهد توی رقص همراهیش کنم بو می کشم بری کیان می دهد و کنم دستانش کمرم را در بر میگیرند و باز هم نفس می کشم.
کیان نفسی دیگر کیان، باز هم کیان و سرم را بلند میکنم در چشمان سبزش خیره میشوم لبخند می زنم کیانا می خندد و می گوید. جانم نفس. دستم را روی صورتش میکشم و دست دیگرم را روی سینه اش نقش داغ می شود و آهسته می گوید: میخوای بریم به جای خلوت این جا خیلی گرمه. زمزمه می کنم یعنی می ذاری سر رو سینه ات بذارم؟ دیگه ازم قرار نمی کنی؟ می خندد با چشمان سبز برافش نه عزیزم من هیچ وقت قرار نکردم خودت میدونی که چه قدر دوستت دارم خانومم. دستم را می کشد. نمی دانم کجاییم اما هیچ کس نیست. دمای بدنم به صد رسیده لب هایش را روی گردنم گذاشته و من بو می کشم کیان و داد می زنم کیان و او هی مرتب تکرار میکند. جانم جانم میخندم بلند و بی وقفه بندهای لباسم روی شانه ام می افتند. سرش در سینه ام فرو می رود و من می خندم و داد میزنم میخندم و اشک می ریزم
و داد میزنم کیان دستش روی بدنم می لغزد و من می خندم من احمق. من بدبخت در خلسه فرو می روم. در با صدای وحشتناکی شکسته میشود و با بی حالی رویم را بر می گردانم و… وحشت زده از جا می پرم اگر آن که مثل پلنگ زخمی در چهارچوب در ایستاده کیان است. پس این که سر در سینه من دارد کیست؟ به لباسم چنگ می زنم کاوه هر انسان بلند می شود و کیان می فرد و حمله می کند. یک ضربه دو ضربه یک مشت صد مشت یک فحش هزار فحش میلرزما لباسم را دور خودم می پیچم و به جمعیتی که توی اتاق ایستاده اند نگاه می کنم قامت یکی خم شده یکی زانو زده موهای سیاهش آشناست چهره رنگ پریده اش هم حلقه اش برق می زند و ماهان با فریاد کیان همه از اتاق خارج میشوند و کاوه را خونین و نیمه بی هوش رها می کند و به سمت من که گوشه اتاق روی زمین مچاله شده ام می آید.