رُهام، مردی با ظاهری خیرهکننده و شخصیتی تاریک؛ ترکیبی از وسوسه و ویرانی. کسی که همیشه آنچه را بخواهد، به هر قیمتی بهدست میآورد چه مشروع، چه ممنوع، چه گناهآلود. شیطانی مرموز با نگاهی که هم اغوا میکند، هم هشدار میدهد. و حالا دلش گرفتار دختری شده که نباید حتی به او فکر کند… نامزدِ صمیمیترین رفیقش! اما برای رُهام، خط قرمزها فقط وسوسهبرانگیزترند. او قدم به قدم، با نقشههایی پیچیده و وسوسههایی پنهان، فاصله را کم میکند… تا اینکه در شبی مرموز و پر التهاب، دختری که نباید، در حصار این مرد ممنوعه گرفتار میشود…
اما رفتنشان را ترجیح میداد فقط به خاطر حفظ عزتِ خودشان… که.انگار خودشان با این عزت غریبه اند تیشرت تا زده را روی لباس های دیگر میگذارد و لباس دیگری برمیدارد یک بلوز مردانه ی دودی رنگ پیرهن مردانه را روی تخت پهن میکند با سلیقه تا میزند و به مردی فکر میکند که از آن شب دیگر حرفی از گذشته نزد میداند که این سکوت برای هردو شان نیاز است. شاید برای رهامی که سخت خیلی سخت میتواند حرف بزند، بیشتر… رهام شمس ارباب سرد و بیرحمی که هدفش به زانو درآوردن او بود. نگاهش بالا کشیده میشود به نقاشی روی دیوار نگاه میکند خودش را میبیند که در اسارت او بود و از این اسارت راضی و رهامی که کاملا سلطه گرانه او را در برگرفته بود و انگار که به بنده اش نگاه میکند.
دم عمیقی میگیرد و بازدمش را با شدت بیرون میدهد. چطور میشود یک آدم به جایی برسد که از ناامیدی مقابل خدایش قرار بگیرد؟ چقدر یکی باید زخم خورده باشد که تمام تنش سر شده و به بی حسی کامل رسیده باشد؟! چقدر باید خسته شده باشد که به تاریکی روی بیاورد؟! حالا که به نگاهِ رُهام فکر میکند، میفهمد که یک خستگی بی انتها در آن نگاه سرد و مرموز لانه کرده بود. خود را به یاد می آورد. آخرین شب انقدر ناامید و خسته بود که دیگر خدایش را نمیخواست. حالا که به این نقاشی نگاه میکند، بیشتر از خودش دلش برای رهام میسوزد حرف های آن شب رُهام به شدت سنگین بود. این سکوت نیاز است. رهام هنوز از فشار آن شب خسته است. چقدر دلش میخواهد این فشار را از روی آن آدم به ظاهر محکم
و بی اهمیت بردارد. که میداند درون آن مرد، یک پسربچه ی تنها و دور افتاده زندگی میکند. لباس های تاشده و نشده را رها میکند و از روی تخت بلند میشود. از توی کمد وسایل نقاشی را درمی آورد و روی زمین پخش و پلا میکند. پالت و قلم مویی برمیدارد. رنگ سفید را از روی زمین برمیدارد و روی پالت خالی میکند. رز با همان خنده ای که روی لب دارد، نگاه به سمتش میکشد. او را در چهارچوب در اتاق میبیند. نگاهشان چند ثانیه ای در هم قفل میشود… خنده ی رز محو نمیشود و… قلم مو و پالت را نشانش میدهد دارم نقاشی میکشم… خنده اش هم تماشایی ست! نفسش را سنگین بیرون میفرستد و آرام میگوید: – نقاشی کن… من نگات میکنم… رز با لبخندِ خجولی لب میگزد و با مکث میگوید نقاشی که نیست…
دارم خط خطی میکنم… رهام سری تکان میدهد و قدم به سمتش برمیدارد. دخترک وقتی که قلم مو و پالت به دست دارد و درحال نقاشی کردن است به طرز وسوسه انگیزی زیباست میشود این تندیس زیبا و دیوانه را ستایش کرد. پشت سرش رو به دیوار نقاشی شده می ایستد. رز برمیگردد و میگوید یهو دلم خواست باشم و دیوونه بازی در بیارم… رهام دیوانه بازی هایش را دوست دارد. نگاهی به دختر توی نقاشی که نیمی از صورتش با رنگ سفید پوشیده شده میکند نگاه دخترک را دوست نداشت… و حالا… چقدر خوب که دیگر نمیبینددیوونه شو خط خطی کن. رز با خندهی بزرگی به سمت نقاشی برمیگردد. میخوام کل این دیوار رو رنگ کنم. و بعد با هیجان قلم مو را روی قسمت های دیگر نقاشی میکشد.