موضوع اصلی رمان دریا
دریا، دختری زیبا و باهوش، در دانشگاه با پسری خوشچهره به نام فریبرز آشنا میشود. فریبرز خود را از خانوادهای ثروتمند معرفی میکند، اما مدتی بعد، دریا متوجه میشود که او دروغ گفته است. با این حال، قلب مهربان دریا مانع از ترک او میشود. او فریبرز را میبخشد و برای کمک به او، از هیچ تلاشی دریغ نمیکند. دریا به فریبرز درس میدهد و همزمان با آموزش به دیگر دانشجویان، تلاش میکند با درآمدش به او کمک مالی کند. در برابر مخالفت شدید خانوادهاش برای ازدواج با فریبرز ایستادگی میکند، اما پس از ازدواج…
عذر خواهی کردم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه. سوگل چاییها رو ریخته بود. شیرینی و شکلات رو درآوردم و با سوگل بردیم تو. خودم برگشتم و از تو یخچال میوه در آوردم و چیدم تو ظرف و ورداشتم و رفتم طرف سالن. تا پام رو گذاشتم تو، مادر فریبرز که انگار داشت چیزی میگفت ساکت شد اما آخرین کلمه هاشو رو شنیدم! طلاق سر پیری! بروی خودم نیاوردم و میوه رو گذاشتم رو میز و خودم گرفتم نشستم. پدرش سرشو انداخته بود پایین، مادرش هی سرش رو اینور و اونور تکون میداد اما داشت به سامان نگاه میکرد. مثل اینکه داره به یه بچه یتیم نگاه میکنه و دلش براش میسوزه! خواهر فریبرز هم که اسم اصلیش اشرف بود و بعد از ازدواجش، سر عقد، عوض کرده بود و فرشته گذاشته بود، این دفعه برخلاف هر دفعه که دم در خونه کفشاشو در میآورد، با کفش پاشنه بلند اومده بود تو ته مبل نشسته بود
وپاش روانداخته بود روپاش و داشت چایی شو میخورد! انگار تو کنفرانس سران کشورها شرکت کرده بود! کمی که گذشت، مادرش گفت «- چی شده دریا جون؟! آخه این کارا چیه؟! بعد از یه عمر زندگی، نمیگین مردم چی میگن؟!» نگاهش کردم. حالا دیگه دو سه سالی میشد چادر رو گذاشته بود کنار! یه مانتو پوشیده بود که عینش رو من داشتم! کرپ خیلی شیک! یه دستبند طلای خیلی قشنگ هم دستش بود! عین همونم به گردنش بود! یه لبخند زدم و آروم گفتم «- کی به شما گفته؟ – بچه م فریبرز امروز ناراحت اومد خونه! اصلا حال خودشو نمیفهمید! گفت دریا تقاضای طلاق کرده! دختر جون فکر نمیکنی مرد رو نباید انقدر عصبانی کرد و فرستاد بیرون! اگه یه دفعه با ماشین بزنه به یکی و بگیرن و ببرنش زندان چی؟!» یه نگاهی بهش کردم و گفتم «- چایی تون یخ کرد.» برگشتم به خواهر فریبرز که چایی ش رو تموم کرده بود
گفتم – شوهرت چطوره؟ خوبه؟ – خوب و خوش و سلامت!» یعنی یعنی! یه کلفت خواهر شوهری! یعنی اینکه شوهر داری رو از من یاد بگیر که نمیذارم آب تو دل شوهرم تکون بخوره! یه لبخند دیگه زدم و برگشتم طرف پدر فریبرز. هنوز سرش پایین بود و دست به چایی ش نزده بود! فنجون چایی م رو ورداشتم و یه خرده ازش خوردم. یکمی از بغضی که تو گلوم جمع شده بود رفت پایین. چشمم افتاد به سوگل و سامان. اگه کاردشون میزدی خونشون در نمیاومد! میدونستم الان منتظرن که مادرشون با اون آرامش و منطق همیشگی ش جواب این آدمای پر توقع و همیشه حق به جانب رو بده! همونجور که فنجون دستم بود، یه نگاه دوباره به مادر فریبرز کردم. «عفت خانم! اما از وقتی از خونهی اربابشون اومده بودن بیرون و یه جا بالای شهر خونه گرفته بودن، دیگه به همه خودشو خانم نعمتی معرفی کرده بود و اگه کسی بهش میگفت عفت خانم، ناراحت میشد
و زود میگفت خانم نعمتی. این دفعه که نگاهش کردم، دیگه مانتوی کرپ تنش نبود! یه چادر کهنه که پایینشم قلوه کن شده بود و با دست دوخته بودنش سرش بود! زنگ خونهی ما رو زده بود و من آیفون رو جواب داده بودم! – کیه؟ – حبیب خدا! ننه، یه تک پا تشریف بیار دم در دو کلوم عرض دارم! آیفون رو گذاشتم سرجاش. مامانم پرسید کی بود – فقیره انگار! – پول خرد تو اون کاسه س. ببر بهش بده. یه پنج تومنی از تو کاسه س پول خردا ورداشتم و در راهرو رو وا کردم و رفتم تو حیاط. تا رسیدم دم در و در رو واکردم، دیدم یه زن حدود چهل و خرده ایساله س. تا خواستم پنج تومنی رو بهش بدم گفت: – الهی پیش مرگت بشم خوشگلم! بچه م فریبرز گفت خوشگلترین دختر رو که دیدی بدون اون دریاس! «پنج تومنی تو دستم خشک شد!» – چشمم کف پات! برم خونه برات اسفند دود میکنم! هزار الله اکبر!