موضوع اصلی رمان دخترک
دلم برای دخترکِ درونم تنگ شده… همان دختر سادهدلی که با یک لواشک، یک عروسک، برقِ شوق توی چشمهایش مینشست. دختری که دغدغهی هر روزش انتخاب رنگ لاک بود، که خندههایش کودکانه بود و نگاهش، دلنشین و بیریا. همان دخترکی که میشد معصومیتش را از نحوهی راه رفتنش فهمید… گاهی از این همه قوی بودن خسته میشوم، دلم میخواهد دوباره همان دختر ظریفی باشم که با یک نگاه میشکست نه از سر ضعف، بلکه از لطافت دلش. دختری که صدای شکستنش را در دل بغض میکرد و با اشکهای بیصدای دانهدانهاش، دلِ دنیا را به لرزه میانداخت…
بعد قطع کردن گوشی گذاشتمش روی میز…هنوزم شنیدن اسمش اذیتم میکرد… تپش قلبم رو بالا میبرد… نفسم قطع میشد. وقتی هنوز نتونستم با نبودش کنار بیام چجوری پامو بزارم تو شهری که بوی اونو داره، شهری که نفس اونو داره، شهری که خاطرات اونو داره…موندم با این دل دیوونه چیکار کنم؟ همراه خودم داشتم بقیه رو هم مجازات میکردم توی این هشت ماه روزی نبود که مامان بیتابی نکنه واسه دیدنم. اون روزی که با اون حالم رفتم هیچ وقت از جلو چشاش کنار نمیرفت برای همین همیشه نگرانم بود. آلیس: خیلی دوست دارم فارسی یاد بگیرم با صداش از فکر و خیال اومدم و گفتم: چی؟ آلیس: گفتم خیلی دوست دارم فارسی یاد بگیرم _چرا؟ آلیس: آخه زبون قشنگیه _از کجا میدونی؟ آلیس: آخه وقتی فارسی حرف میزنی حس قشنگی تو قلبم میاد نمیدونم این از قشنگی زبونتونه یا دلنشینی صدای کسی که حرف میزنه _از قشنگی زبونمونه.
این روزها متوجه تغییر رفتارها و نگاههای آلیس میشدم این توجهات و محبتا فراتر از حس دوستی بود ولی تموم سعیم رو میکردم تا رفتار اشتباهی نکنم و بهش امید ندم تو هر گفت و گومون هم سعی میکردم اشاره کنم به اینکه ما فقط دوتا دوستیم نمیخواستم کسی وابسته بشه…من دیگه نمیتونستم کسی رو دوست داشته باشم آلیس دختر خوبی بود و من نمیخواستم بخاطر آدمی مثل من عذاب بکشه و شکست بخوره. تو دنیای من خودمم برای خودم اضافی بودم چه برسه به این که بخوام آدمی جدیدی رو وارد زندگیم کنم و جواب محبتا و ابراز علاقش رو مثل خودش بدم برام غیر ممکن بود. من اومده بودم اینجا برای فراموش کردن آوا ولی به هیچ وجه نمیخواستم با وارد کردن شخص دیگهای به زندگیم هم در حق اون ظلم کنم هم به عشق خودم نسبت به آوا خیانت. آوا پاک نشدنی بود… عشق آوا تموم نشدنی بود…
ذره ذره عشقش مثل یه سلول سرطانی وارد قلبم شد و حالا کل بدنم رو پر کرده بود… نه دوایی داشت و نه درمونی… باید مینشستم یه گوشه و منتظر مرگم میشدم اون موقع بود که این عذاب تموم میشد. طاها از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و یه لحظه هم نمیتونست سرجاش بشینه از آرایشگاه برگشته بودیم و طاها داشت کت و شلوار دامادیش رو میپوشید طاها: گل و سکه نقل و نبات رو سرش غوغا میکنه عروس با اون تور سپید دستشو پیدا میکنه صورتش چون برگ گله ناز به این دنیا میکنه صورتش چون برگ گله ناز به این دنیا میکنه جلوی آیینه ایستاده بود و دکمه سر آستیناش رو میبست کتش رو از روی تخت برداشتم و رفتم سمتش تا کمکش کنم بپوشه بعد پوشیدنش تک دکمشو بست و چرخی زد و گفت: چطوره؟ _خوشتیپتر از تو نیست امشب. طاها: آره اگه تو نیای خندیدم و گفت: گل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک یار مبارک باد
_بسه طاها بردی سرمون رو. طاها: تو چرا وایستادی برو بپوش دیگه لباساتو. رفتم توی اتاق خودم و کت و شلوارم رو پوشیدم هردو حاضر و آماده طاها سوار ماشین گل زده خودش شد و منم سوار ماشین خودم و به سمت آرایشگاه رفتیم وقتی رسیدیم اونجا عارف همراه فیلم بردارا زودتر از ما اومده بود. طاها بعد برداشتن دسته گل رفت بالا. کمی بعد متینا و آوا اومدن پایین چشامو نمیتونستم ازش بردارم…همیشه خوشگل بود ولی امشب… امشب یه چیز دیگه شده بود. کنترل ضربان قلبم از دستم خارج بود آب دهنم رو تند تند قورت میدادم امشب باید زیادی حواسم جمعش باشه وگرنه بدبخت میشم. متینا قبل از اینکه سوار ماشین بشه گفت: آوا با ما میای؟ سریع گفتم: ماشین من خالیه اگه بخوای میتونی با من بیای. متینا: پس آوا تو با متین بیا که اونم تنها نباشه… قربونت برم خواهر گلم… بفرما آوا خانم بفرما که امشب نباید از کنارم جم بخوری.