موضوع اصلی رمان دالان آتش
یه وقتایی فقط یه اسم، یه عکس، یا حتی یه آهنگ ساده میتونه پرتابت کنه به یه گوشهی دور از ذهنت؛ همون جایی که پره از خاطرههای ساکت و خاکخورده. خاطرههایی که داد و هواری ندارن، ولی هنوزم با یه اشارهی کوچیک بیدار میشن؛ اشارهای که گاهی اشکتو درمیاره، گاهی لبخند مینشونه رو لبت. بعضی وقتا هم بیهوا سر میرسن… درست وقتی که فکرش رو هم نمیکنی.
انگار براش یه غریبه به نظر میومدیم… اخماش شدیدتر شدو مثل دیوونه ها با صدای ارومی گفت: من میخوام ازاین خراب شده بیام بیرون.. اینجا داره کلافم میکنه. سهیل یه نگاه به من انداختو گفت: باز لجبازیت شروع شد برادر؟! میزاشتی یه ساعت بگذره بد نق بزنی. سورنا که معلوم بود از صمیمت سهیل تعجب کرده با حالت گیجی گفت: سردرد دارم. نمیدونم خیلی برام اشنایی. همه چیز برام گنگه و مبهمه من چرااینجام. بعد عصبی ادامه داد: اونی که میخوام کنارم نیست.. برید بیرون از اینجا تا اون نیاد نمیخوام کسیو ببینم. سهیل باخونسردی گفت: داداش اونی که میخوای دقیقا روبه روت ایستاده.. من میرم بیرون تا شما باهم راحت باشید. بعد چشمکی زدبهمو اشاره کرد تا نزدیک سورنا شم. بعد از این که رفت سمت سورنا قدم برداشتمو رفتم کنارش سورنا چشماشو ریز کرده بود قفل شده بود رو چشمای من.
نگاهمو ازش دزدیمو نزدیکش شدم و سهیل از اتاق رفت بیرون. اب دهنمو قورت دادمو گفتم: چقد خوشحالم حالت خوبه. همون طور که خیره نگاهم میکرد زیر لب گفت: چشمای خیلی اشنایی داری. نگاهش کردمو اروم گفتم: سورنا من باوانم..! چند ثانیه مکث کردو با حالت گنگو مبهمی سوالی گفت: واقعا خودشی؟؟ با دستش شروع کرد محکم به فشار دادن شقیقه هاش. نمیدونم چیزی یادم نیست احساس پوچی میکنم. تنها چییزی که یادمه ازش یه جفت چشم سبز رنگه و بایه اسم.. حس میکنم چشمای خیلی گیرایی داشت یه جوری که غرقشون میشدم. دارم دیوونه میشم هرلحظه چشماش جلو چشمامه.. از ذهنم بیرون نمیره انگار وقتی چشمامو باز کردم فقط چشمای اونو میدیدم. نشستم کنارشو دستمو فرو کردم لای موهای خوش حالتشو گفتم: بهت حق میدم ضربه سنگینی خورده به سرت به مرور یادت میاد.
منو سهیل اینجاییم! سهیل نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستته. سرشو اورد بالا و تو چشمام خیرع شد سرمو نزدیک صورتش کردم. انگار تودنیای خودش بودو داشت با تموم دقتش صورتمو انالیز میکرد. زمزمه وار گفت: چشمای تو دقیقا همون چشماست که منو غرق خودش میکنه. گیراو نفس گیر. این همون چشماست…همون نگاهی که تو خوابو بیداری حسشون میکنم. لبمو گذاشتم رو پیشونیشو گفتم: این چشما مطلق به خودته ماکلی خاطره داریم باهم. لبمو چسبوندم به لاله گوششو زیر لب خاص گفتم: من اینجام تنهات نمیزارم باهم درستش میکنیم کنار هم. سورنا حرف همیشگیمون چی بود؟ همیشه تا چیزی میشد میگفتیم: فقط تو تنها راه نجاتم شو! گیج نگاهم کرد. چند بار چشمشو بازو بسته کردو تقریبا کلافه با داد گفت: لعنتی هیچی یادم نیست.
این چشما همونع ولی نمیدونم چی بینمون بوده. مثل دیوونه ها شده بودو کل صورتش قرمز شده بود اینو از متورم شدن رگه پیشونیش فهمیدم. نفس عمیقی کشیدمو گفتم : الان به دکتر میگم یه ارامش بخش بهت تزریق کنن خب؟!اروم باش الان نباید زیاد به خودت فشار بیاری. خواستم از جام بلند شم که محکم دستمو گرفتو اروم گفت: نرو! لبخند دندون دنمایی زدم چی میتونست برام بهتر ازاین باشه که سورنا بهم بگه نرو. تموم وجودم. برگشتم سمتشو گفتم: وقتی مضلوم ترین پسر دنیا میشی مگه میتونم بهت نه بگم!؟ چیزی نگفتو فقط نگاهم کرد.. حتی دریغ از یه لبخند کوچیک. نشستم کنارش و سرشو گذاشتم رو شونمو اروم شروع کردم به بوسه های کوچیک کاشتن روی پیشونیش. دستمو گرفتو فشار کوچیکی بهش وارد کرد که چشمامو ازلذت بستم. برام عجیب بود که سورنا انقدر تغییر کرده بودو داد نمیزد.
خلاصه کتاب
یه وقتایی فقط یه اسم، یه عکس، یا حتی یه آهنگ ساده میتونه پرتابت کنه به یه گوشهی دور از ذهنت؛ همون جایی که پره از خاطرههای ساکت و خاکخورده. خاطرههایی که داد و هواری ندارن، ولی هنوزم با یه اشارهی کوچیک بیدار میشن؛ اشارهای که گاهی اشکتو درمیاره، گاهی لبخند مینشونه رو لبت. بعضی وقتا هم بیهوا سر میرسن... درست وقتی که فکرش رو هم نمیکنی.