موضوع اصلی رمان حاج آقا
تینا یک رویا دارد: آمریکا. پدرش فقط یک شرط برایش میگذارد؛ تمام درسهای دانشگاه را باید با موفقیت پشت سر بگذارد. تینا آمادهی جنگیدن برای رؤیایش است… تا اینکه در مسیرش با امیرعلی، استادی سختگیر و سرسخت، برخورد میکند. اما آیا این تقابل ساده، فقط یک لجبازی ساده است؟ یا سرآغاز چیزی بیشتر؟
بلند شدم جلوی آینه موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم. رفتم پایین شام به همراه بابا و نرجس جون خوردیم و هر کدوم سمت اتاقای خودمون راهی شدیم. شاید اگر مامانم الان بود اینقدر فضای خونمون خشک نبود، اینقدر فضای خونمون جدی نبود، شاید کمی توش خنده بود… درسته نرجس جون از هیچی دریغ نکرده، اما هیچ کس نمیتونه جای مادر آدمو بگیره. بابا که فقط غرق تو کاره و تا هم اعتراض میکنم، میگه اینا همش به خاطر آینده ی تو هست. وقتیم بهش میگم بابا تو اینقدری داری که من تا آخر عمرم راحت زندگی کنم، میگه بالاخره هر چیزی یه روزی تموم میشه، پس هر چی بیشتر باشه بهتره. بابا دوتا شرکت واردات و صادرات داشت که یکیش فرشای دست بافت ابریشم بود و یکیشم لوازم آرایشی بهداشتی. هیچ وقت دوست نداشتم که شغل بابا رو ادامه بدم، کلا از کارخونه بدم میومد از بس که بابا رو ازم دور کرده بود
و من فقط در طی روز یه بار بابا رو می دیدم. گوشیمو رو ساعت 7 تنظیم کردم و خیلی زود خوابم برد، اما ذهنم به شدت مشغول بود باید… حتما فردا با حاج آقا صحبت کنم بلکه از خر شیطون بیاد پایین. صبح با صدای زنگ گوشی سرمو محکم کوبیدم رو بالشت و صدای گوشیو قطع کردم. لعنت به من با این امریکا رفتنم که باید این همه بدبختی رو تحمل کنم. خیلی تند و سریع بی حوصله یه مانتوی مشکی کوتاه همراه شلوار دمپای مشکی تنم کردم و مقنعمو گذاشتم سرم.حوصله ی آرایش نداشتم، بعد از ورداشتن کتونیای اسپرت نوم از توی کمدم که عمه جون تازه برام از ایتالیا فرستاده بود، سوییچ ماشین رو برداشتم و کوله ی دانشگامم گرفتم. تو پذیرایی نگاه کردم کردم که نرجس جون نبود، خیلی تند و سریع از تو آشپزخونه یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو پارکینگ تا ماشینم رو بردارم. هر چی استارت میزدم ماشین روشن نمیشد، با مشت کوبیدم رو فرمون.
لعنتی! حتما باید امروز اینجوری بشی؟ همینه که باید اون همه حرف اون استاد خشکه مذهبه احمقو تحمل کنم دیگه. با غرغر از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم به آژانس. باید حتما به بابا بگم تا ماشینمو عوض کنه، دیگه خسته شدم، هم برام تکراری شده، هم دیگه جدیدا زیادی داره خراب میشه! با شنیدن تک بوق که خبر از اومدن آژانس میداد، رفتم بیرون و خیلی زود روی صندلی عقب جای گرفتم. با رسیدن به دانشگاه، نفس عمیقی کشیدم و خرامان خرامان وارد محوطه ی دانشگاه شدم. از پله ها رفتم بالا و پشت در کلاس وایسادم. هر کاری کردم دلم راضی نبود که برم تو کلاس، ممکن بود جلوی بچه ها دوباره ضایعم کنه و منم حرفی بزنم و دوباره روز از نو روزی از نو. اصلا اینو نمی خواستم! پشت در کلاس نشستم و مدام چشمم به ساعت گوشیم بود که ببینم کی کلاس تموم میشه. با تموم شدن کلاس بچه ها تک تک گاهیم دو تا دوتا از کلاس میومدن بیرون.
با دیدن آخرین نفر که یکی از بچه های چادری و درس خون دانشگاه بود، توی راهرو نگاه کردم وقتی دیدم کسی نیست وارد کلاس شدم. حاج آقا وقتی دید که اومدم تو کلاس، زیر چشمی نگام کرد. _مگه بهت نگفتم دیگه نیا سر کلاسم؟_حاج آقا ازتون خواهش می کنم من چاره ای ندارم باید حتما این واحد رو پاس کنم وگرنه مشروط میشم، حاج آقا خواهش می کنم تمام زندگی من بسته به قبول شدنم تو دانشگاه و گرفتن مدرکم داره. لطفا ایندفعه رو از خطایی که کردم چشم پوشی کنید قول میدم دیگه یه همچین شیطنتایی نکنم. ابرویی بالا انداخت و شیطون زل زد بهم_نه شرطم فقط همونیه که بهت گفتم اگر شرطمو قبول کردی میتونی بیای سرکلاس، قبول نکردی دیگه حق نداری پاتو بذاری تو کلاس. مطمئن باش اینقدرم توی این دانشگاه برش دارم که بتونم یه کاری کنم همه ی واحدا رو بیفتی و مشروط شی، بهت قول میدم.