موضوع اصلی رمان تیمارستانی ها
شادی دختریست با دلی ساده و زندگیای معمولی، اما گذشتهی تلخ و محیط خانوادگی پرتنش، آرامآرام روانش را فرسوده میکند. زمانی که دیگر نمیتواند با دردهایش کنار بیاید، به آسایشگاهی روانی منتقل میشود؛ جایی که آغازگر یک ماجرای عجیب، تلخ و گاهی بامزه است. در آنجا، شادی با پسری مرموز آشنا میشود؛ بیماری ساکت که سالهاست با هیچکس حرف نزده و همه از نگاه سنگین و رفتارهای غیرقابل پیشبینیاش میترسند. اما شادی با همان روحیهی دیوانهوار، بازیگوش و مهربانش تصمیم میگیرد دیوارهای سکوت او را بشکند. با تلاش، لبخندهای ناگهانی، و دیوانگیهایی که فقط از خودش برمیآید، آرامآرام به دل آن پسر نفوذ میکند… و در این مسیر، نهتنها زندگی پسر تغییر میکند، بلکه شادی هم خودش را دوباره پیدا میکند.
آرکا برگشت و نگاهم کرد و گفت: -آره هم رو میشناختیم بعد این که به جرم قتل خواهرم پلیسا افتادن دنبالم منم کم کم دیوونه شدم قاط زدم و فرار کردم اومدم فرانسه تو این شهر بردنم تیمارستان هیچ اسمی ازم نداشتن دیانم ماجراش طولانیه فقط بدون رفیق و هم پایه من و آرلا بود. بعد این که فهمید من تیمارستانم برای این که کمکم کنه خودش رو زد به دیوونگی اومد تیمارستان تا فراریم بده منم این اواخر تا حدودی خوب شده بودم… گارسون به سمت میزمون اومد و سفارش من و آرکا رو روی میز گذاشت و به فنجونای شکلاتی کرمی قهوه زل زدم اه مزخرف! با دیدن لیوان بزرگ بستنی جلوی دیان دهنمباز موند حتما موقع ورود به گارسون سفارش داده! دندون رو هم سابیدم. دیان به جای آرکا ادامه داد: -نقشه آتیش سوزی از من بود همه چیز آماده بود برای فراری دادنش داشتیم از پشت محوطه فرار می کردیم یهو آرکا فهمید تو داخل گیر افتادی.
به من گفت برم و خودش دویید تو ساختمون منم مجبور شدم برم بعدشم که از بیرون تیمارستان با آرکا هماهنگ کردم و اومدم دنبالتون. با چشمای گرد شده نگاهش می کردم برگشتم سمت آرکا داشت قهوه اش رو می خورد. به خاطر من برگشت تیمارستان؟ فقط من؟ -جاییت که آسیب جدی ندیده؟ آرکا داشت با دیان حرف می زد و دستم رو آروم پیش بردم تا لیوان بستنی دیان رو بکشم سمت خودم که دیان هم زمان با حرف زدن با آرکا زد پشت دستم و لیوانش رو برداشت و یک قاشق گنده از بستنی چپوند تو دهنش! و با نیش شل شروع کرد به خوردن یعنی تف به این زندگی… تف! بغ کرده کل قهوه رو با وجود داغی و تلخی بیش از اندازه اش سر کشیدم و وقتی فنجون رو کوبیدم رو میز هردو تاشون خیره نگاهم می کردن و با پشت دست دهنم رو پاک کردم و گفتم: -ها چیه؟ دیان با نیش شل گفت: -گوارای وجودت با حرص خواستم جیغ بزنم که
آرکا سریع گفت: -هیس! سرم رو برگردوندم و به حالت قهر نگاهم رو به اطراف گردوندم. از پشت درای شیشه ای همون نگهبان توی آسانسور رو دیدم که داشت تند تند با بی سیم حرف می زد و یه لحظه نگاهش رو به ما دوخت و با دیدن من چشماش ریز شد و سریع روش و برگردوند. -پسرا… آرکا و دیان ساکت شدن و هم زمان که درای شیشه ای باز می شدن گفتم: -یه مشکل داریم! هر دو به درای شیشه ای خیره شدن و نگهبان وارد شد و پشت سرش با دیدن دو تا پلیس با اسلحه و یک مرد کت شلواری که داد می زد: -اف بی آی. هم من هم آرکا و دیان از جا پریدیم و یهو مچ دستم کشیده شد و از پشت صندلی بلند شدم و دنبال آرکا دوییدم و دیان اما خیلی طبیعی ازمون آروم و با احتیاط بین شلوغی و سر و صدای مشتری ها فاصله گرفت و قاطی جمعیت وایساد. به خاطر کشیده شدن دستم و یهویی بلند شدنم صندلیم افتاد و مرد داد زد: -ایست!
دنبال آرکا به سمت انتهای رسوران دوییدم و آرکا فوری درای شیشه ای ته راه رو باز کرد و نفس نفس می زدم و هر کی سد راهم بود تنه می خورد. از رستوران خارج شدیم و مامورا دنبالمون بودن اونم با اسلحه! قطعا به خاطر آرکا بود،به جرم قتل و دیوونه بودن یه جانی خطر ناک محسوب می شد! دستم درد گرفته بود و هم پای آرکا بودن خیلی سخت بود خیلی سریع می دویید. از روی نرده های جلوش پرید و برگشت سمتم و داد زد: -دستم رو بگیر دستم رو بردم سمتش که از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد و پاهام رو بالا آوردم و از رو میله ها رد شدم. پام که به زمین رسید مرد کت شلواری و قد بلندی که هفت تیر دستش بود و از اف بی آی بود داد زد: -تا کی می خوای فرار کنی؟ بی توجه به یارو به دوییدنمون ادامه دادیم. وارد ساختمون شدیم و تند تند از پله ها می رفتیم پایین نفس نفس زنون نالیدم: -آرکا دیگه نفسم بالا نمیاد.