موضوع اصلی رمان تلخ ترین سفر
داستان دربارهی دختریست با زندگیای پر از فراز و نشیب؛ مسیری که ناگهان با طوفانی سهمگین درهم میریزه. خیانتی از سوی عزیزترین آدم زندگیاش، ضربهای که همهچیز رو زیر و رو میکنه. اما در میانهی این آشوب، نیمهی گمشدهاش از راه میرسه… کسی که با حضورش آرامش رو به دلِ طوفانی اون برمیگردونه؛ درست مثل اسم خودش. یه عشق سخت اما شیرین، پر از گرههای ناگفته، پر از ابهام… اما واقعیتر از هر چیزی که تا حالا تجربه کرده.
فرانک سرشو از روی شونهام برداشت: _آرامیجات خیلی خالی میشه این چند وقت حسابی باهم جور شده بودیم _منم دلم براتون تنگ میشه ولی چکار میشه کرد باید رفت فاطمه که از نظر ظاهری بعد از ازدواج خیلی تغییر کرده بود گفت: _دور از جون نمیری که بمیری ما میایم مزاحمتون میشیم. نگران نباش! فرانک با لحنی خوشحال گفت: _آره فقط بذار این شوهرم پیداش بشه ماه عسل میام خونتون. با این حرفش حتی خودش هم به خنده افتاد: _ماه عسل بیای خونهی من؟ حق به حانب گفت: _آره خوب چه اشکال داره؟ میام پیش تو گور پدر شوهره! فاطمه مشکوک پرسید: _کلک نکنه خبریه؟ لبخندشو خورد وجدی شد: _نمیدونم خبری بشه یا نه ولی چندوقتیه درگیر این مسئله شدم _چه مسئله؟ نگام کرد و گفت: _دوتا خواستگار برام اومده یکیش از همه لحاظ بهتراز اون یکیه فقط یه ایرادی داره؟ و بابام اینا مخالفن. _چه ایرادی؟
_سنش زیاده! ولی اون یکی همسن وسال خودمونه! فاطی با تعجب پرسید: _سنش مگه چند سالشه؟ _چهل و خوردهای سالشه. منو فاطی جا خورده به همدیگه نگاه کردیم فرانک بیست و دو سالش بود یعنی چیزی حدود بیست سال اختلاف سنی! _شما هم میگید زیاده و نمیشه؟ آره؟ فاطمه با ملایمت خاص خودش گفت: _فرانک عزیزم به نظر خودت زیاد نیست؟ مگه اون یکی چه ایرادی داره؟ _وضعش مثل خودمونه! ولی اگر با صاحب کار دادآشم ازدواج کنم فقط سنش زیاده که اونم یه عدده! اصلا هم به ظاهرش نمیاد اگر باهاش ازدواج کنم از همون اول زندگی صاحب همه چی هستم غضه نداشتن هیجیو نمیخورن ولی اون یکی… ناراحت بودم از این تفسیر کورکورانه فرانک نسبت به این موضوع مهم! ولی نمیدونستم چی بگم که از حرفش برگرده: _فرانک همه چی مادیات نیست ایتو یادت باشه یهو با لحن دفاعی گفت: _آره ولی اگر پول نداشته باشه
حتی نمیتونی از پس شکمت و گرسنگیت که دست خودت هم نیست بربیای چه برسه به چیزای دیگه، توهم اینو یادت باشه که تو با عشق زندگیت ازدواج کردی که شرایط خوبی داره و فاطی هم شوهرش توان مالی خوبی داره! نمیگم شرایط خیلی بدی داشتم ولی هیچوقت اونجور که دلم میخواست زندگی نکردم خرج نکردم. عاشق هم نیستم پس بهتره به آرزوهای مادیام برسم! با این حرفش دهن نو فاطی رو بست. چون فهمیدیم هر جی بگیم به گوشش نمیره و جوانب بد زندگی فعلیشو در نظرگرفته. هر سه در سکوت فرو رفته بودیم که متوجه علیرضا شدم که از در سالن بیردن اومده بود و به دنبالم بود از سرجام بلند شدم که هردو از فکر دراومدن لبخندی زدم: _من دیگه برم علیرضا اومده. فاطمه بلند شد ودر آغوش گرفتم: _دلم برات بیش از حد تنگ میشه دوست قدیمی. _منم همینطور برای خودت برای حرفای خوبت.
فرانک با بغض فاطی رو ازم جدا کرد وخودش جاشو گرفت: _مدت زیادی باهم نبودیم ولی همین مدت هم حسابیجات تو دلم بازشد اشکاشو پاک کردم: -گریه نکن دختر خوب. ماه عسل منتظرم. فقط خوب به تصمیمی که میگیری فکر کن. سطحی فکر نکن کیفمو برداشتم و برای اخرین بار به دوستام نگاه کردم و خداحافظی کردم. روزها ساعتها و ثانیهها به همین روال گذشت و زمستون تموم شد و بهار رسید! دومین بهار بدون بابا! دو سال بود سال نو رو بدون حضور داشتن بابا تحویل میکردیم! دوسال بود که سر سفره هفت سین بابا نبود که دعا کنه که عیدی از لای قران بده! دوسال بود کا من و مامان به تنهایی بالای سفره نقلی که برای دلخوشیمون میانداختیم مینشستیم! و آخرین… سالی که من کنار مامان بودم! با در شدن توپ و اعلام سال جدید بغض مامان هم شکست و صدای گریهاش بلند شد سریع تکونی به خودم دادم و کنارش رفتم
_مامان جان چرا گریه میکنی قربونت برم؟ با صدای پر از غصهای گفت: _چرا نداره دخترم این زندگیام گریه نداره؟ بعداز بیست وچند سال زندگی اینجور تک وتنها باید باشم؟ اگر بابا مُر… وحرفشو ادامه نداد… اشکم پایین اومد… الهی که من فدای دل رحم مامان بشم که با وجوداین همه بدی بابا هنوزم دوستش داره. اشکاشو پاک کردم و صورتشو بوسیدم: _شما که تنها نیستی عزیزم من هستم ارسلان اینا هستند نی نی شون هم که داره میادش دستمالو ازم گرفت وبا لحن محزونی گفت: _دخترم هر کسی جای خودشو داره بچه جای خودش. یار هم جای خودش! هیچ موقعه حتی خیال هم نمیکردم اینطور تنها بشم! _مامان تو تنها نمیمونی اصلا به علیرضا میگم من مشهد بیا نیستم باید اینجا کنار تو باشم. سریع از خودش جدام کرد وبه تندی گفت: _بیخود اصلا حرفشم نزن تو اونجا باشی به بهونه دیدنت وزیارت آب وهوایی تازه میکنم.