رمان تقاص به قلم هما پور اصفهانی روایت رزا است. او یک تقاش ماهر است و با مردی به نام داریوش آشنا می شود. هردو عاشق و دلباخته هم می شوند اما بعد از با خبر شدن خانواده ها با مخالفت شدید آن ها روبرو می شوند. پدر داریوش در گذشته دلباخته مادر رزا بوده و از او جواب منفی گرفته است و حالا می خواهد زخم کهنه ی غرور خود را تلافی کند و…..
دکترش معتقد بود که داریوش حداقل باید سه روز توی بیمارستان بمونه، ولی خودش نمی خواست و اصرار داشت هرچه زودتر از بیمارستان مرخص بشه. دکتر هم به اجبار حکم مرخصیشو با مسئولیت خودش امضا کرد. داریوش بی توجه به من از بیمارستان خارج شد و هرچی دنبالش دویدم اجازه نداد همراهیش کنم. خیلی نگرانش بودم و نمی تونستم همینطور به امان خدا رهاش کنم. علاوه بر سر و دست زخمیش تبش هم به شدت بالا بود. به ناچار تعقیبش کردم و سایه به سایه همراهش رفتم. داریوش اول رفت خونه و ماشینش رو برداشت. با اون وضعش، خودش پشت فرمون نشست و حرکت کرد. جلوی یکی از هتلای معروف ایستاد و داخل شد جلوی در هتل ایستاده بودم و نمی دونستم چی کار باید بکنم.
چند لحظه بعد از هتل بیرون اومد و سوار ماشینش شد. رفت طرف بیشه ناژوان یا همون ناژنون خودمون و جایی دور افتاده کنار رودخانه ایستاد. لحظاتی طولانی کنار آب ایستاده بود و خیره به اون نگاه می کرد. کمی که آروم تر شد سوار ماشینش شد و به سمت خونه برگشت. منم سریع زودتر از اون خودم رو به خونه رسوندم. داریوش با اینکه متوجه شده بود تموم مدت تعقیبش می کردم اصلاً به روی خودش نیاورد. به اتاقش رفت و در رو بست. خیلی نگران بودم که بلایی سر خودش بیاره! اون دیگه مطمئن بود که تو عروس باربد شدی و می ترسیدم با اون تصورات عذاب آورش بزنه بلایی سر خودش بیاره. برای همینم تموم طول شب رو پشت در اتاقش نشستم، صدای گریه هاش رو می شنیدم و همین بهم نشون می داد که خوبه!
تا صبح اون اشک ریخت و من پا به پاش با گریه براش دعا کردم. روز بعد صبح خیلی زود آرمین به خونه مون اومد و من همه چیز رو براش گفتم. – خوبه یعنی اگه بشه به این وضعیت داریوش گفت خوب! عروسی چه خبر؟ – نمی دونم چی بگم. تو که همه چیزو در مورد رزا می دونی. آره؟ – آره می دونم. داریوش واسم گفته. – رزا و باربد به نظر می یاد خیلی همدیگه رو دوست داشته باشن، رزا دیگه همه چیو فراموش کرده و می خواد با باربد خوشبختی رو لمس کنه. – امیدوارم خوشبخت بشه. – منم امیدوارم. خب ببینم می تونم داریوش رو ببینم؟ – فکر نکنم درو روت باز کنه. چون منم چند بار رفتم، ولی محل نذاشت. – بذار منم شانس خودمو امتحان کنم. به دنبال این حرف بلند شد و جلوی در اتاق داریوش ایستاد، ولی همونطور که حدس می زدم
داریوش هیچ عکس العملی نشون نداد و در رو هم باز نکرد. آرمین ناامید برگشت و گفت: – من باید برم. کلی کار دارم، ولی تو رو خدا مریم خانم حواستون به این باشه. نزنه بلا ملایی سر خودش بیاره ها! – حواسم بهش هست … فکر نکنم دیگه چنین خیالی داشته باشه. – چقدر دوست داشتم پریشب رو کنارش باشم! گفتم چقدر دلم شور می زنه، به خدا همین که مراسم پاتختی تموم شد با وجود دلخوری سپیده راه افتادم و اومدم. چند ساعت پیش رسیدم اصفهان. رفتم خونه دوش گرفتم و منتظر شدم تا شما هم بیدار بشین. بعد سریع خودمو رسوندم اینجا. – داریوش باید قدر دوستی مثل شما رو بدونه. – نظر لطفتونه. دیگه سفارش نمی کنم مواظبش باشین. – حتماً! – فعلاً خداحافظ. – خداحافظ. آرمین رفت و منم مشغول انجام کارای روزمره ام شدم.