آرمان زند، استاد خوشنام و پزشکی برجسته که پس از سالها تحصیل و کار در خارج از کشور به ایران بازگشته، حالا زندگیای آرام و هدفمند را در پیش گرفته است. اما روزگار همیشه طبق برنامه پیش نمیرود… در پی مجموعهای از اتفاقات پیشبینینشده، آرمان ناخواسته درگیر ماجرایی میشود که پایانش به یک ازدواج اجباری ختم میشود. آن هم با کسی که هرگز تصورش را نمیکرد: دانشجوی جوان و سرزندهای که حالا قرار است همکلاسی دیروز، شریک زندگی امروز باشد… آیا فاصلهی میان استاد و دانشجو، میتواند جایی برای عشق باز کند؟
سوگل آروم باش تو یه لحظه بزار حرفمو کامل کنم اون نمیخواد طلاق بگیره پس نمیتونم توافقی ازش جدا بشم بزار بچش بیاد اونوقت خودم طلاقش میدم. تو این چند هفته کم حرص خوردم حالا بیام چهارماهم روش تحمل کنم آرمان ؟ اون زنیکه اصلا درست نیست. اره خانم ادعاشم میشه که عاشقته فردا پس فردا بخواد کاری کنه چی. ارمان من اصلا بهش اعتماد ندارم الانم اون ساکتی و به موش مردگی زدن خودشو نگاه نکنااا حتما دنبال نقشست. سوگل به نفس بگیر بعد ادامه بده بابا فکت پایین افتاد. داری منو مسخره میکنی آرمان ؟!!! نه خب اخه تو تاتهش گوش نکرده داری جلو جلو واسه خودت پیش داوری میکنی
به صندلی تکیه دادم و گفتم بیا من دیگه دهنمو بستم تا تهش برو ببینیم تهش کجاست دکی.
یکم شیشه رو پایین کشید که هوای تازه و خنک تو ماشین پیچید و ادامه داد منم موافق نیستم اینجا بمونه و همش با کارش بخواد تورو اذیت کنه … میدونم چقدر روش حساسی وفکرش تو روبهم میریزه. امروز صبح خودش بهم زنگ زد و گفت که کارتش دچار مشکل شده نمیتونه پول برداره. پوزخندی زدم و تو دلم گفتم کم کم داره فیلم جدید راه میندازه خانم … فکر میکنه ما هم اسگلیم نمیفهمیم. رفتم پیشش و یکم کمکش کردم پیش خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بزار در مورد طلاق اینا هم باهاش حرف بزنم. بهش گفتم موندش اینجا خوب نیست تنهاست بارداره اونم قبول کرد … واسه همین قبل از اینکه وارد ماه شیشم بارداریش به بلیط گرفتم برگرده آمریکا. دستامو بهم کوبیدم و یهو خیلی بلند گفتم جون من ارمان؟
لبخند ملیحی زد و گفت جونتو از راه پیدا نکردم عزیزم … جون خودم اول راضی نمیشد ولی قانعش کردم هش گفتم که سوگل رو دنیا دنیا میخوام هیچ امیدی نداشته باشه بایدم راضی نشه پیش خودش میگه کی بهتر از آرمان ولی این ارزو رو به گور میبرده عوضی با صداش به خودم اومدم. گوشت با منه سوگل؟ من همه چیم با توعه آرمان جونم لبمو محکم کشید و گفت من ذهنم منحرفه ها خانوم خانوما. نه بابا ، میگما ارمان دقت کردی از وقتی با منی داری شبیه خودم میشی؟ بلند خندید و ادامه داد همنشینی با خوبان در من اثر کرده دیگه. بازار که رسیدیم ماشینو تو پارکینگ گذاشت و پیاده شدیم تا شب کلی چرخیدیم و تک تک وسایل هایی که دوست داشتیم رو با سلیقه ی جفتمون انتخاب کردیم. گرچه بیشتر سلیقه ی من بود
تا ارمان چون هر چی که من برمیداشتم ارمان راد نمیکرد. آخر شب بعد شام ارمان منو جلوی در پیاده کرد و رفت قرار بود فردا صبح وسایل هایی که سفارش دادیم برامون بیارن خونه. تنها شبی بود که بدون فکرای مزاحم و دور از سارا و گرفتاری هاش راحت گرفتم خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم سرپایی به صبحونه خوردم و سریع از خونه بیرون زدم … قرار بود وسایل های جدید بیاد منم باید میرفتم تاوسایل ها سرجاشون قرار بگیره جلوی در که رسیدم هنو وسایل ها نیومده بود در خونه رو کوبیدم که ارمان سرشو بیرون انداخت و با چشمکی گفت به به سوگل سحر خیر شدی!! چه عالیه… داری خانم میشی دیگه بهت امیدوار شدم … ادا در نیار ارمان داره ظهر میشه خوابیا… صدای گریه از خونه میومد سریع ارمانو کنار زدمو وارد خونه شدم.