موضوع اصلی رمان تب تند پیراهنت
محیا همراه با دختر پنج سالهاش، هستی، وارد خانه محتشمها میشود و زندگیاش را در آنجا دوباره آغاز میکند… خانهای که سید عماد محتشم، فرمانروای بیچون و چرای آن است.
صدای دکتر فرامنش در سالن پیچید: _هرچند که واسه خیلی هاتون شیرینی جات خوب نیست ولی یه امروز رو از صدقه سر سید جان و این عید مبارک کوتاه میام. همه خندیدند و سید عماد و امیر حسین شروع به پخش و تعارف شیرینی ها کردند. _بار قبلی که سید اومده بود چند نفرشون گفته بودن هوس شیرینی کردن ولی دکتر فرامنش اجازه نمیده بخورن سید هم قول داد یه روز استثنائا براشون شیرینی بیاره. با صدای آرام حسام کنار گوشم سر چرخاندم: _دکتر فرامنش مسئول این بخش هستن؟ لبخندی زد: _رییس کل آسایشگاهن. ابروهایم بالا رفتند. _فکر می کردم سید عماد رییس اینجا باشن. _نه سید فقط بیشترین سهام رو داره. از همون اول اینجا رو سپرد به دکتر. از جانبازای جنگه. یکی از هم سنگرای دایی محمد علی بود. دست راستش مصنوعیه. اونور آب پزشکی میخوند وقتی شنید عراق به ایران حمله کرده همه چی رو ول میکنه و برمیگرده.
وقتی می رسه یه لحظه هم معطل نمیکنه و بدون اینکه به خونه و خونوادش سر بزنه یه راست میره جبهه. نفسی گرفتم و نگاهم را به دست راست و بی حرکت دکتر رادمنش دادم. اینجا همه چیز بوی جبهه میداد. صفا و شور و حال عجیبی که در فضا موج میزد لرزش خوشایندی به قلبم نشانده بود. دکتر فرامنش هم انگار نه انگار که رییس بود یک جعبه دست گرفته و شیرینی تعارف می کرد. پس از خالی شدن همه ی جعبه ها سید عماد سراغ تک تک تخت ها می رفت و کنارشان می نشست و لحظاتی را به صحبت می گذراند. افسون که از راه رسید حسام به طرفش رفت. و من بی اختیار به طرف یکی از تخت ها که فاصله ی نسبتا زیادی با بقیه داشت و دورتادورش پلاستیک کشیده بودند قدم برداشتم. مردی که چند تار مو بیشتر روی موهایش باقی نمانده بود با ماسک تنفسی که روی دهان و صورت داشت بی توجه به هیاهوی سالن روی تخت خوابیده بود.
در چند قدمی اش ایستادم و چهره آرام و لبخندش که حتی از این فاصله هم میتوانستم بیبینم بیش از هرچیزی در چشمانم نشست. صدای نفس های سنگینش در میان آن همه هیاهوی سالن هم شنیده می شد. _هشت سال تموم تو خط مقدم جنگید. بارها ترکش خورد و با همون ترکش ها میرفت جلو. زن و بچه هاش تو بمبارون شهید شدن. دختر کوچیکش ده یازده ماهش بود. دکتر فرامنش کنارم ایستاده و همانطور که به مرد خوابیده روی تخت چشم دوخته بود کلمات را به گوشم می رساند. راه گلویم بسته و پرده ی نازک اشک روی چشمانم کشیده شد. _چیه حاج عباس اینطوری توجهتون رو جلب کرده؟ همانطور خیره به آن مرد که دکتر حاج عباس صدایش کرده بود جواب دادم: _آرامش و لبخندی که تو صورتشون موج میزنه. برام عجیبه که با این حال همچنان آرومن. دکتر سر تکان داد به تایید: _همیشه می خندید.
ترکشا توی تنش بیداد می کردن ولی اون می خندید و به بقیه هم انگیزه می داد. عباس و ممد علی بمب انرژی گروه بودن. _پدر سید عماد؟ لبخندی زد و سربرگرداند به عقب. من هم متقابلا همین کار را کردم. نگاهش به آقا سید که دست و پای یکی از جانبازها را ماساژ می داد خیره مانده بود. صدای زمزمه مانندش را شنیدم: آره دخترم. لبخند بی جانی تحویلش دادم و پس از گذشت چند لحظه حضور سید عماد را در طرف دیگرم حس کردم. با نگاهی به حاج عباس پرسید: _حالش چطوره دکتر؟ صدای دکتر ناراحت و گرفته بود: _خوب نیست سید جان..اصلا خوب نیست. _چرا دور تختشون پلاستیک کشیدین؟ رو به دکتر پرسیدم و منتظر نگاهش کردم. _در اصل باید تو یه اتاق جدا میبود..هرروزی که میگذره درصد آسیب ریه هاش داره بیشتر میشه و حضورش توی جمع خیلی خطرناکه ولی حاضر نمیشه از رفیقاش جدا بشه.