موضوع اصلی رمان برکه
برکه، دختری جذاب و سرزنده، وقتی شرکت پدرش در آستانه ورشکستگی قرار میگیرد، تصمیم میگیرد با صیغه شدن میلاد ـ رقیب سرسخت و غیرتی پدرش ـ به او کمک کند. برکه برای خودش شرط میگذارد که میتواند دل میلاد را ببرد، اما کاری که میلاد انجام میدهد همه چیز را به هم میریزد…
یه رونق درست و حسابی بدیم! هوم؟ نظرت چیه؟ سرش را چرخاند و با لبخندی سرخوش ادامه داد: اخ که چه حالی میده وقتی اسم تو و کارخونت زبون زد خاص و عام میشه… تک خنده ای به رویا پردازی بهنام زد و سر تکان داد. باشه میرم… ولی بدون هنوز به جهانی بدبینم هنوز نمیتونم حضور یکهوییش رو درک کنم و این پیشنهادهای سود آورش رو به پای کار خیر بگذارم. بهنام خواست لب باز کند و چیزی بگوید که در اتاق به صدا درآمد… اخمی کرد و به آرامی اجازه ی ورود داد. و در کمال تعجب شایان وارد شد. چینی مابین ابروهای برکه را پر کرد از نگاه مستقیم و هیز شایان بر روی خودش جلوی بهنام معذب بود _خوش اومدی آقا بهنام… بفرما بشین! صدای خش دار و اخم های در هم بهنام نشان از نارضایتی اش از حضور شایان بود… رگه های عصبی را می شد به خوبی در آهنگ صدایش فهمید… شایان در کمال وقاحت نزدیک ترین صندلی به برکه را برای نشستن
انتخاب کرد و بدون آنکه جوابی به بهنام بدهد مقابل صورت برکه خم شد و با صدای بشاشی پرسید: چطوری خانم خانما. با انزجار و تنفر نگاه عصبی و ریز شده اش را دوخت به شایان و ته دلش لرزید از حضور بی موقع او… گفت: _خوبم… لحظه ای مکث کرد و ایستاد… کیفش را روی شانه اش انداخت و سپس زیر لب طوری که فقط شایان بشنود، غرید مدتی شمارو نبینم عالی میشم. به سمت بهنامی که سعی داشت خشمش را کنترل کند رفت و گفت _بهنام من جایی کار دارم باید زود برم با سر اشاره ای به شایان کرد و سپس ادامه داد: تو هم لطفا به کار ایشون رسیدگی کن. بهنام باشه ای گفت و بدون آنکه به شایان نگاهی بیندازد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و همزمان گوشی اش زنگ خورد. با دیدن اسم نامی بدون مکث تماس را وصل کرد شاید از قرار امشبش منصرف شده بود. _جانم نامی؟ صدای بم مرد در گوشش پیچید کارخونه ای هنوز؟
اخمی کرد و جواب داد آره چطور؟ دارم میام اونجا دنبالت. لبخند محوی روی لبش نشست… دنبال من؟ چرا! _میخواستم بریم خرید تولد نازی دیوونه نزدیکه و من نمیدونم برای اون جیغ جیغوی وحشی چی بخرم… اگر مزاحمت نیستم و کاری نداری میشه خواهش کنم همراهم بیای؟ ریز خندید. از توصیف بامزه ای که برای ناز آفرین مظلوم داشت خنده اش گرفت. گفت _بدجنس نشو دیگه نامی آخه اون دختر مظلوم بلده جیغ بزنه اصلا؟ صدای نفس کشدار و خندهی نامی را شنید و ادامه داد درضمن من بیکارم. البته تا ساعت پنج… بعدش به قرارکاری دارم و شنید ده دقیقه ی دیگه اونجام… بیا جلوی در تماس را خاتمه داد و قدم تند کرد که صدای منحوس شایان را شنید _برکه صبر کن برکه… اعتنایی نکرد به مسیرش ادامه داد و دستش از پشت کشیده شد. به اجبار ایستاد و دندان روی هم سایید. بر روی پاشنه پا چرخید و در یک حرکت دستش را آزاد کرد
و به شایانی که مجدد بازی مسخره اش را شروع کرده بود. فرید حد خودت رو بدون شایان به من دست نزن. لب های شایان به طرز مسخره ای کش آمد. بی پروا زل زده بود به صورت رنگ پریده ی برکه قسم میخورد که این دختر هنوز از او می ترسید فقط سعی داشت شجاع باشد شاید هم نقش بازی می کرد. گفت: _شجاع شدی! قبلا بیشتر از من می ترسیدی! فک دختر منقبض شد از خشم گر گرفته بود… گفتم که دیگه من اون برکه ی قبل نیستم نه دیگه ازت میترسم و نه دیگه اجازه میدم هر غلطی دلت خواست انجام بدی! انگشت اشاره اش را مقابل چشم های شایان گرفت و همانطور که تکان می داد با خشم ادامه داد و برکه ی جدید اجازه نمیده کوچک ترین انگشتت بهش بخوره پس بهتره یکی دیگه رو برای تفریحت انتخاب کنی! چشم هایی که شایان سعی داشت خونسرد و یخ جلوه شان دهد، حالا چنان به آتش نشسته بود.