موضوع اصلی رمان اگه بارون بیاد یادت میوفتم
رهام، پسری بلندپرواز با غروری در حد آسمان، پس از سالها زندگی در آمریکا و گرفتن مدرک پزشکی، بهدلیل مرگ پدرش به ایران بازمیگردد. بازگشتی که قرار بود فقط مدیریتی حرفهای باشد، نه چیزی بیشتر. او عشق را بازی سادهای برای دلهای ضعیف میدانست. اما زندگی، گاهی درست همان جایی که فکرش را نمیکنی، ورق را برمیگرداند. دلش اسیر نگاهی میشود… و آنکه روزی به عشق میخندید، حالا بهپای آن میافتد. رهام برای رسیدن به عشقش همهچیز را به خطر میاندازد… اما گاهی، حتی عشق هم نمیتواند پایان خوشی بنویسد.
تعجب کردم آخه این بی قراری و کلافگی از یاشاری که همیشه الگو و استاد من در برابر مشکلات سخت بود، بعید بود. بلند شدم و به سمتش رفتم، دست روی شونش گذاشتم که به سمتم برگشت. – داری نگرانم میکنی چته؟ – آخه چطور روم میشه بگم؟ ترسیدم و تکونش دادم و گفتم: – دِ حرف بزن سکتم دادی. کامل به سمتم چرخید و گفت: – بشین رو مبل فقط گوش بده تا من حرف بزنم تا آخرش حق نداری یک کلمه حرف بزنی. سری به علامت مثبت تکون دادم و روی مبل نشستم که یاشار گفت: – رها رو مثل خواهر خودم دوست داشتم، به بودنش توی جمع عادت کرده بودم و همیشه با چشمی که به یاسی خواهرمنگاه میکردم به رها هم نگاه میکردم واقعا بچه هم بود، هشت سال از من کوچک تر بود؛ فکر کردم اینکه زود به زود دوست دارم ببینمش فقط یک عادته. با تعجب به حرف های یاشار گوش میدادم و منتظر حرف اصلیش بودم.
ولی مدتیه که فهمیدم فقط خودم رو گول دادم و اینکه من و اینکه – درست حرف بزن یاشار یاشار بهم نگاه کرد و کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت: – من رها رو دوست دارم سرم سوت کشید، که بازم ادامه داد: – چند وقت پیش که مطمئن شدم رها رو دوست دارم، همش عذاب وجدان داشتم که من دارم به رفیقم خیانت میکنم، همین عذابم میداد ولی باور کن… باور کن که من بهت خیانت نکردم هرچی بوده فقط توی دل خودم بوده و رها از چیزی خبر نداره الان هم اگه جوابت منفی باشه، ازت ناراحت نمیشم فقط ازت خواهش میکنم فکر نکنی بهت خیانت کردم، همین. هرچند شنیدن این حرفها برام سخت بود، واقعا خیلی سخته کسی به خواهرت ابراز علاقه کنه ولی مگه عشق دست آدمه؟ من با وجود نامزدم باز هم عاشق اون دختر لجبازی شدم مگه دست خودم بود؟ به پاک بودن یاشار ایمان دارم اون به هیچ دختری نگاه چپ نمیکرد
چه برسه به خواهر من، ناموس من که ناموس خود یاشار هم بوده. به یاشار که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و به سمتش رفتم، شاید فکر میکرد میخوام عصبانی بشم ولی محکم بغلش کردم و گفتم: – سرت رو بالا بگیر مرد، اینکه عاشق شدی که خجالت نداره. بهم نگاه کرد و گفت: – یعنی ازم ناراحت نشدی؟ با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: – به پاکیت ایمان دارم، الان هم نیاز نیست خودت رو ناراحت کنی، من با رها حرف میزنم درسته هنوز بچه است ولی خب اگه نظرش راجب تو مثبت باشه من حرفی ندارم. یاشار محکم بغلم کرد و گفت: – ممنون داداش، جبران میکنم.سلین: یک روز گذشت و قرار بود امروز یاسر مرخص بشه من و مهسا کنارش نشسته بودیم و اونم داشت خاطرات دوران سربازی رو برامون میگفت، ما هم چون بیکار بودیم به یاسر گوش میدادیم. -قصه میگید؟ با این حرف سریع به عقب برگشتم
و با لب خندان رُهام مواجه شدم و قلبم تپش گرفت. یاسر: خاطرات دوران سربازیم رو برا خانما میگفتم. رُهام ابرویی بالا انداخت و به طرفمون اومد و به یاسر گفت: – درد که نداری؟ – درد زیادی ندارم فقط گاهی سینم تیر میکشه. – اون طبیعیه، امروز مرخص میشید و هفتهای یک بار باید بیاید تا ببینمتون. یاسر: تا کی؟ – چون تو عمل سختی داشتی تا ده هفته، تو این مدت نباید کار سنگین انجام بدی. – چشم رُهام دستگاه استتوسکوپ رو، روی قلب یاسر گذاشت و با لبخند گفت: – منظم و دقیق مهسا: من برم حسابداری و برگه ترخیص رو بگیرم و به دنبال این حرف از اتاق خارج شد. رو به رُهام گفتم: – خیلی ممنون دکتر بهم نگاه کرد، از اون نگاه هایی که ذوب میشدم؛ چرا فکر میکردم. نگاهش به من خیلی خاصه؟ – خواهش میکنم. دم در حیاط یاسر ماشین رو پارک کردم، منو یاسر و مهسا پیاده شدیم در خونه رو زدم که فوری در باز شد و قامت سام نمایان شد.
خلاصه کتاب
رهام، پسری بلندپرواز با غروری در حد آسمان، پس از سالها زندگی در آمریکا و گرفتن مدرک پزشکی، بهدلیل مرگ پدرش به ایران بازمیگردد. بازگشتی که قرار بود فقط مدیریتی حرفهای باشد، نه چیزی بیشتر. او عشق را بازی سادهای برای دلهای ضعیف میدانست. اما زندگی، گاهی درست همان جایی که فکرش را نمیکنی، ورق را برمیگرداند. دلش اسیر نگاهی میشود... و آنکه روزی به عشق میخندید، حالا بهپای آن میافتد. رهام برای رسیدن به عشقش همهچیز را به خطر میاندازد... اما گاهی، حتی عشق هم نمیتواند پایان خوشی بنویسد.