موضوع اصلی رمان رفاقت ممنوع
مدرسهای بدنام، جایی که سایهی اتفاقات بزرگ در کمین نشسته. جایی که دشمنان قدیمی بالاخره چشم در چشم هم میشن؛ زخمهایی که هنوز تازهان و رازهایی که بیپاسخ موندن. دو گروه با کینههای کهنه، حالا در یک میدان مشترک گرد هم اومدن تا قدرتشون رو به رخ بکشن. رشتههای این دشمنی بهقدری در هم تنیدهست که باز کردنش سخت شده؛ بازیای که سالها پیش شروع شد، دوباره از نو کلید میخوره و اینبار ممکنه همهچیزو با خودش به قعر ببره…
پشت مدرسه ی دخترانه کمین کرده بودیم و نصف کمر من و اشکان توی بوته های شمشاد کنار پیاده رو فرو رفته بود؛ پشت مدرسه هاشون منتهی به یه کوچه ای بود و میخورد به خیابون که این هم از استراتژی های جومونگیِ سهیل بود تا در زمان گیر افتادن از دیوار پشتی بپریم بالا و به طرف خیابون اصلی در بریم. خدا میدونه سهیلِ قرمدنگ چقدر به پسرهای هیز منطقه زنگ زد تا به قول خودش پرورش دافترین مدرسه رو انتخاب کنه. در آخر سهیل مار صفت ما رو به مدرسهای کشوند که حتی خبر نداشتیم مدیر معاونش چی هستن و کی هستن؟ البته در نظر گرفته بود که مدرسه از شاهد دور باشه تا یه وقت لاپورتمون رو به افروزی ندن؛ رسما ما رو از یه منطقه به یه منطقه دیگه کشید و هر دقیقه هم میگفت هر چی دورتر مراحل صید بهتر. اشکان خبر مرگش مثل زن زائو ضعف کرده بود و مدام مثل طوطی دو جمله رو تکرار میکرد: ـ بابا من دوست دختر دارم… من گشنمه.
انقدر نق زد که سهیل پا شد تا از بقالی پشت مدرسه براش چندتا چیز بخره؛ اشکان ضعف کرده سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و با کمر توی بوته ها فرو رفته بودیم. سهیل هم که بقالی بود و آقا امر کرده بود ده پونزده دقیقه مونده به زنگ تفریح باید وارد مدرسه بشیم؛ حالا به چه دلیل؟ یک اینکه دخترهای رنگ و وارنگ از هر پایه میریزن بیرون و قابلیت چند انتخابی هم وجود داره دو اینکه اونها ما رو ببینن مثل لشکر گشنه های پسر ندیده شلوغ میکنن و امکان فرار صدرصد بیشتره. گوشیم رو بالا گرفتم و برای بار هزارم و کلی کلنجار رفتن پیامِ رابین رو خوندم؛ اگه دیدنش برام سودی داشت قطعا میرفتم دیدنش اما هم خودش هم رفیقهاش کل دغدغه زندگیشون این بود که رنگ ماشینشون چی باشه، چه میدونم کی برنامه ی پیست اسکی بچینن یه مشت خر پولدارِ بچه قرتی بودن. با حرص دستم رو مثل شلاق روی صفحه کیبورد کوبیدم و نوشتم
ـ کل روزو کار دارم یه وقت دیگه. اشکان سرش رو روی شونه ام جابه جا کرد و با لحن سرد و بی حسی گفت: ـ با این عوضی دمخور نشو. ابروهام بالا پرید. من زیاد این حرف رو از دهن بچه ها شنیده بودم البته به جز مهران ولی برای بار هزارم این حرف رو میشنیدم. پرسشگر لب زدم: -این کی هست که همه انقد ازش میترسن؟ اشکان با نفرت لبش رو کش کرد و همونطور که دستی روی چشمهای سرخ شدهاش میکشید غرید: -هیچ عنی نیست، فقط دودره باز و لاشیه. با صدای پیس پیس سهیل فرصت نشد دیگه چیز بیشتری بپرسم سهیل همونطور که پلاستیک خریدش رو توی هوا تکون میداد با سرعت طرف شمشادها اومد. شیر کاکائو و کیک به کنار توی هوای بارونی بستنی خریده بود که خبر مرگمون اگه به دست مدیر مدرسه نمردیم توی سرمای هوا سنگکوپ کنیم. با دیدن قالب پنیر و نون کنارش روحم جلا گرفت، انقدر گشنه ام بود
که با دیدن قالب پنیر برق از سرم پرید و تنها جایی که به هیکل قناصش درود فرستادم همون لحظه بود. درحالی که فلاسک کوچیک و جمع و جوری رو بالا گرفته بود با لحن پر ذوق و سر خوشی گفت: ـ با پیرمردِ صاحب مغازه رفیق شدم فلاسک چاییشم بهم داد. درحالی که من و اشکان مثل گشنه های ندیده به طرف پلاستیک خرید حمله میکردیم، اشکان متعجب پرسید: ـ توی همین دو دقیقه؟ قالب پنیر رو با دست باز کردم و پوزخند معناداری زدم: ـ یه پیرمردو فحش میکشی با یکی دیگه اش رفیق میشی. به مغزش اشاره کرد و همونطور که موهای فرش رو حالت میداد لب زد: ـ مخ یه پیرمردو زدم دیوونه ام شد، دیگه برم اون تو چه بهشتی به پا کنم. روپوش سفید هلال احمر رو با نفرت تن کردم؛ اگه بگم سهیل از من چه قیافه ای درست کرده بود باور کردنی نبود. یعنی برنامه ریزی که سهیل برای این ماجرای ما کرده بود.