موضوع اصلی رمان ایگل و رازهایش
انگار که چیزی شبیه ایستایی زمان دچارم کرده بود. طولانی ترین عصر همه عمرم را پشت پنجره ایستاده بودم خاله همتا گفت اون بیرون چه خبره ایگل؟ در صدایش اثری از کنجکاوی نبود. فقط گویی قصد شکستن سکوت ممتدمان را داشت. من بی حوصله بودم و شل و ول در جوابش گفتم اونقدر برف باریده ...