موضوع اصلی رمان عمر دوباره
آوا دختری مغرور و بلندپرواز است که همراه پدر و مادرش در خانهی یک خانوادهی ثروتمند سرایدارند. گرچه سالها در گوشه و کنار این عمارت بزرگ زندگی کرده، اما همیشه آرزو داشته از آنجا پر بکشد و دنیای خودش را بسازد. وقتی بیتا، دختر صاحبخانه، با مردی بانفوذ و ثروتمند نامزد میشود ـ نامزدیای ظاهری و صرفاً به نفع دو خانواده ـ سرنوشت آوا به شکلی عجیب با زندگی این مرد، رادان، گره میخورد. یک اتفاق، آوا را مجبور میکند به خانهی رادان برود و نقش خدمتکار او را بازی کند. اما چیزی نمیگذرد که قلب مرد قدرتمند در برابر سادگی و غرور آوا تسلیم میشود… و این فقط آغاز ماجراست.
نفس عمیقی کشیدم تا اعصابمو کنترل کنم هر بار که مامان ماجرای انتخاب اسممو برام تعریف میکرد اصلا یه اضطرابی رو تحمل میکردم که نگو…بازم خدا به فریاد خاله فاطمه برسه… کوکب:خاله فاطمهات اونموقع دانشجو بود تهران، وقتی جریانو فهمید جلو آقات وایساد…اون از اولشم زبرو زرنگ بود مامان دستشو زد به کمرش و مثلا ادای خاله رو در آورد. کوکب:فاطمه گفت…آقا حیدر این بچه فردا پس فردا وارد جامعه میشه و از اسمش خجالت میکشه دیگه رفت دوران این اسما بهتره برای بقای یادو خاطرات مادرتون و برای شادی روحش قرآن بخونید و خیرات بدین… مامان نخودی نخندید و ادامه داد. کوکب:بابات همیشه حرف درست و حق رو خیلی زود قبول میکنه خداروشکر…اسم تورو هم خاله فاطمه ات گذاشت…منکه تأکیدم رو سوری بود… سری به افسوس تکون داده ولی چیزی نگفتم…بابا جاشو روبهروی تلویزیون انداخته بود.
تلویزیون روشن بود ولی بابا چرت میزد… صدای آهنگ خیلی بلند بود…جای تعجب داشت که بابا با این سرو صدا چجوری خوابیده… روغنو با دستم رو مچ پای مامان پخش کردم و به آرومی شروع کردم به ماساژ دادنش…صدای جیغ و هوار اونایی که به مهمونی اومده بودن دوباره بلند شده بود… مامان سری به افسوس تکون داده و با همون صدای خسته اش گفت. کوکب:ما که از پس آقا دانیال بر نیومدیم باباش بفهمه اینجا مهمونی گرفته از دست منو بابات عصبانی میشه… اخمام تو هم رفت به تندی گفتم. آوا:انگار یچیزیم بدهکارشون شدیم…مامان شما چرا تا به اونا میرسین اعتراضی نمیکنین؟ پسر ادلنگش رفیقای بیشعورشو جمع کرده اینجا تقصیر شما چیه؟ چپ چپ نگاهش کردم… با دهنی باز و مظلوم نگاهم میکرد… همین بود… مظلوم بودن و اربابشون تا جایی که میتونست سو استفاده میکرد از این موقعیت… کوکب:میگی چیکار کنیم بچه؟
از اینجا رونده شیم کجا بریم؟ جایی رو داریم؟ پولی داریم؟ نفسمو کلافه بیرون دادم… آوا:اینهمه سال کار کردین و پس انداز برای همچین روزی…منکه حقوقم برای خورد وخوراکمون کفایت میکنه شما هم یه خونه کوچیک رهن و اجاره کنید تا از این خونه سرایداری و وضعیت نجات پیدا کنیم… داشتم وسوسه اش میکردم ولی مامان سر این قضیه با کسی شوخی نداشت و کم نمی آورد…اینم از شانس من بود… کوکب:کم در مورد اینچیزا حرف بزن…اون پولو کنار گذاشتیم برای جهیزیهات…دیگه حرفشم نزن… تا خواستم حرفی بزنم بابا با خستگی سرشو بلند کرده و با صدای خمار از خواب گفت. حیدر:سرو صدا خیلی زیاده…برو به خانم بگو یکم مراعات کنن دیگه ساعت دوازدهو هم گذشته…ما یه حرفی زده بودیم با هم آخه… دلم برای حال بابا سوخت… بابا اگه میدونست اونجا چخبره هیچوقت منو پی اونا نمیفرستاد… سعی کردم یه دلیل بیارم برای نرفتنم
آوا:یکم دیگه خفه خون میگیرن بابا…شما هم پنبه بزار تو گوشت میخوای برات بیارم؟ بابا سرشو بالا انداخت به معنی نه و دوباره سر رو بالشت گذاشت ولی هر چی میگذشت صداها بلندتر میشه دیگه ماهم سر سام آورده بودیم و کلافه شده بودیم… مامان و بابا هم از ترس بداخلاقیای من و نظری که نسبت به این خانواده داشتم زیاد نارضایتیشونو اعلام نمیکردن… با حرص وارد اتاقم شده و سمت کمد رفتم برای پوشیدن لباسی مناسب… از اتاق که زدم بیرون مامان هم داشت رخت خوابشو کنار بابا پهن میکرد… قامتشو صاف کرده و با نگرانی گفت. کوکب:رفتی با آقا دانیال دهن به دهن نشو مادر…از همون بیرون بگو تمومش کنن باشه؟ پوف کلافهای کشیدم و سری تکون دادم… درست اونا صاحبکار پدر و مادرم بودن ولی نباید اجازه میدادیم سوارمون بشن که… مامان و بابا تو این خونه کار چند نفر رو انجام میدادن اونوقت الان سه سال بود که بابا از سهراب خان میخواست حقوقشو یکم بیشتر کنه ولی کو گوش شنوا؟
خلاصه کتاب
آوا دختری مغرور و بلندپرواز است که همراه پدر و مادرش در خانهی یک خانوادهی ثروتمند سرایدارند. گرچه سالها در گوشه و کنار این عمارت بزرگ زندگی کرده، اما همیشه آرزو داشته از آنجا پر بکشد و دنیای خودش را بسازد. وقتی بیتا، دختر صاحبخانه، با مردی بانفوذ و ثروتمند نامزد میشود ـ نامزدیای ظاهری و صرفاً به نفع دو خانواده ـ سرنوشت آوا به شکلی عجیب با زندگی این مرد، رادان، گره میخورد. یک اتفاق، آوا را مجبور میکند به خانهی رادان برود و نقش خدمتکار او را بازی کند. اما چیزی نمیگذرد که قلب مرد قدرتمند در برابر سادگی و غرور آوا تسلیم میشود… و این فقط آغاز ماجراست.