موضوع اصلی رمان یمناربا
داستان دربارهی دختری دبیرستانی به نام یمناست که توسط رانندهی سرویس مدرسهاش ربوده شده و مورد آزار قرار میگیرد. او درست در زمانی که باید غرق شادیها و دغدغههای سادهی نوجوانی باشد، ناخواسته وارد دنیای تاریک و مشکلات مردی میشود که نه تنها هیچ علاقهای به او ندارد، بلکه از صمیم قلب از او بیزار است.
نگاه دلخورده ام روی دستِ عقب رفته اش که حالا روی زانوهاش مشت شده بود می پلکید، بی توجه به حالت غریبم ادامه داد: دلت برای من میسوزه؟ این چه مزخرفاتی بود که تحویلم می داد؟ سیب گلوش تکونی خورد و گفت: چون بی کس و کارم؟یا چون مریضم؟ اینا باعث می شه بهم ترحم کنی؟ چی میگفت برای خودش؟ تو حالت درازکش تمرکز نداشتم و اون داشت برای خودش می تاخت. هردو آرنجم رو اهرم کردم و نشستم و تکیه ام رو به تاج تخت دادم. با همون صدای دورگه شده از گریه های بی رویه صداش زدم: بهنام. توجهی نکرد. -بهنام منو ببین. اینبار نگاهم کرد. اشاره ای به صورتم کردم و گفتم: بنظرت این قیافه بخاطر یه دلسوزی ساده به این روز افتاده؟ خودش رو زد به کوچه ی علی چپ. بهنام: فکر کنم از اینکه عمو ات فهمیده شوکه شدی. باشه قبول از اینکه حامد فهمیده بود غافلگیر شده بودم اما این دلیل نمیشد که بخاطرش خون گریه کنم.
در اصل بخاطرِ ترسِ از دست دادن بهنام بود و حالا همون آدم خودش رو به نفهمیدن میزد. مرگ یکبار شیون یکبار. دیگه فکر و خیال بی اندازه بس بود. نگاهم از صورتِ جذاب مردونه اش گذشت و رسید به چشمای قهوه ایش که مهر و محبت ازش منعکس می شد. لب زدم: من دوست دارم بهنام. مردمک چشماش دو دو زد و رقصید. چند ثانیه به قدر چند ساعت طول کشید اما حرفی نزد. کاش یه چیزی میگفت و من رو از این برزخ در می آورد. نکنه اشتباهی راجع به احساساتش حدس و گمان زدم؟ هیچی به جز اینکه تاییدم کنه و بگه حسمون یکیه،آرومم نمی کرد. به هرجون کندنی بود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: نمیخوای چیزی بگی؟ نمی دونم بزاقش رو قورت داد یا بغض سر خورده اش رو. نگاهش رو ازم دزدید و جواب داد:به همین زودی یادت رفت چه بلاهایی سرت آوردم؟ -اما اون امیر بود که… پرید وسط حرفم: چجوره که تو بیشتر از خودم وجودِ امیر رو درک می کنی؟
اگه یادت رفته باید یادآوری کنم که همین چندوقت پیش گفتی فرقی بین منو امیر وجود نداره. یمنا خودت رو گول نزن. لحنش تلفیقی از خشم و غم و نا امیدی و هرچی حسِ بَده،بود. بهنام: من تو هفت آسمونِ خدا یه ستاره هم ندارم. نمیخوام تو هم پاسوزم بشی. حالا که حامد فهمیده، بهترین زمانِ که خودت رو از من و این زندگی یی که برات ساختم نجات بدی. هنوز خودم رو تسلی می دادم که شاید بخاطر بیماریش من رو از خودش میرونه،از سنگرِ غرور درومدم و گفتم: یعنی… تو…دوستم نداری؟ با شنیدن این جمله ام ،سریع از جاش بلند شد و رو ازم گرفت: چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ جمله ی سوالی اش، دنیا دنیا ایهام داشت. من هم که منتظر، برای قاپیدنِ یک جرعه امید. -پس چرا هوام رو داشتی؟ چرا مراقبم بودی؟ برگشت اما کامل نه، به نیم رخش دید داشتم. بهنام: ببخشید جوری برخورد کردم که برات سوتفاهم بشه.رفتارای من چیزی جز ابراز پشیمونی و تاسف نبوده.
هنوز نگفته بود دوستم نداره چی از این بهتر؟ -چجور میتونی اینقدر راحت دروغ تحویم بدی؟ بهنام:دروغ نمیگم. از اینکه وقتی میام خونه و کسی منتظرم باشه، از اینکه پناهِ خستگی داشته باشم یا کسی حواسش بهم باشه حس بهتری دارم اما… حرفش رو خورد. من هم با این نشونه های کوچیک حسم رو شناختم. چجور اون نمیفهمید که همین حسِ خوب داشتن، نشونی از عشقه؟ دلم برای خودم سوخت. برای یمنایی که خواسته نشده بود و هنوز به اینکه نگفته بود “دوستم نداره” امید داشت. بهنام: من فکر می کنم حسی که بهم داری ترحمه. کاش ادامه نمی داد و روحم رو بیشتر از این زخمی نمی کرد: اگه بهت میگفتم دلم برات میسوزه برات قابل پذیرش تر بود تا اینکه بهت بگم دوست دارم؟ با مکثی طولانی بینِ مکالمه ی دلهره آورمون، وقفه انداخت و درنهایت گفت: متاسفم. یأس ریشه دووند تو وجودم. دلم میخواست سرش فریاد بکشم و بگم: متاسفی؟ همین؟