موضوع اصلی رمان کلاغ زاده
نارون فقط دنبال جواب بود؛ جوابی برای مرگ عجیب مادری که هیچوقت حرفی از گذشته نزد. قدم گذاشتن به روستای پدرش، فقط آغاز ماجرا بود. اما درست وقتی همه چیز برای یک زندگی معمولی با پسرعمویش چیده شده بود، بیبی یک انتخاب جلوی پایش گذاشت: ماندن و فراموشی، یا فرار و کشف حقیقت. او فرار را انتخاب کرد، به تهران آمد، و درست همانجا بود که دل به کسی بست… کسی که آمدنش مثل طوفان بود، ویرانگر و بیرحم. عشقی که آمده بود تا بسازد، اما فقط شکست پشت سر گذاشت.
نگرانم بود و این را از چشمان مشکی نافذش می فهمیدم. انگار که جسارت پیدا کرده بود، چون دوباره به حصار دستانش کشید و ایندفعه، بوس های روی موهایم نشاند و با گفتن: «یه روزی، یه روزِ خوب میشه سهممون» رهایم کرد و رفت. پنجره را تا آخر باز کردم و کنار تخت، در تاریکی نشستم. صدای برخورد باد به درختان و رعد و برق سهمگین، وحشت را روانه ی دلم میکرد. ای کاش اصرار نمیکردم که کاوه برود! سر روی زانوانم گذاشتم و به ماهور فکر کردم. به او، شراره، به رابطه ی پنهانی بینشان. از گریه خسته بودم، همانطور که از کابوس های شبانه ام بیزار بودم .همانطور که خاله فیروزه را با آن پا دردش به بالا می کشاندم تا کنارم بخوابد و دستش را بگیرم. من از ضعیف بودن بیزارم. سنگینی سایه ای باعث شد سر بلند کنم. اشک هایم متوقف شدند و ترسی عظیم جایش را گرفت.
من و آقابزرگ در خانه تنها بودیم و پرستارش هم خواب بود. با هر قدمش به داخل، حسی از خواستن، دلتنگی، نیاز و ترس را به قلبم اضافه میکرد. در آن گوشه کنارها هم شاید حسی باشد بنام نفرت که از الان متعلق داشت به خود ماهور! عقب رفتم، آنقدر عقب که کمرم به پنجره ی باز خورد و باد، محکم شلاقم زد. زیر دلم پیچ خورد، اما اهمیتی ندادم و نگاهم را هدف گرفته بودم. روی اجزای صورتش که از دلتنگی دوست داشتم کل به کلش را ببوسم. من چه مرگم شده است؟! باید بیزار باشم از او و نفرینش کنم، اما هر بار دلتنگ و عاشق ترش میشوم. نزدیک آمد، نفس های تند و بیقرارش پرتاب صورتم میشدند. به دیوار پشت سرم چنگی زدم که دست هایش را دو طرف سرم گذاشت. او باعث بانی حال الان من است. صدایش در گوشم پیچید، مانند فریادی بلند! صدای تلخ و بمش. صدای گرفته و مردانه اش.
-از اینکه کنارته، نزدیک شده بهت و لمست میکنه، حس خوبی داری؟! شکمم نبض گرفته بود و روی معده ام میزد. -برو عقب. صدایم آنقدر آرام بود که در گلویم خفه شد. چانه ام را گرفت و محکم میان دست تنومندش فشرد. “آخی “غلیظ از لب هایم خارج شد. -بگو… بهم بگو وقتی کنارته حس خوبی داری؟! دست بردم و سعی داشتم چانه ام را نجات بدهم، اما مچ هر دو دستم را گرفت و پایین آورد. با جنون، دلتنگی و نیمی از حرصی بودن، به دندان کشید لبهای خشک و ترسیده ام را. تقلا میکردم تا از زیر دستش در بروم اما با در برگرفتنم این اجازه را نمیداد. حس کردم در آن هوای عظیمی که در اتاقم جریان داشت، بیهوایی را. میدانی باور یک دختر چه زمانی ته میکشد؟ زمانی که ناامید شود از آن کسی که دوستش دارد و به خیال میکشید جنون عشقش را…
زمانی در هم شکسته میشوی که روحت را تکه، تکه کند و لاشه های اضافه اش را جلوی گرگ های درنده بیندازد. در آن شب، در آن تاریکی و باد، وقتی که آسمان نعره میزد و برگ درختان میرقصیدند من برای چندمین بار شکستم. مهتاب، نگاه خجالت زدهاش را از اتاقم برداشت و نخواست ببیند نفس های آلودهی مردی را که سعی داشت در سکوت شب، یک زن را بدرد. خواستم داد و هوار کنم، فریاد بزنم و کمک بخواهم؛ اما یک چیز بود که اجازه نمیداد؛ بیآبرویی! همان کلمه ی نحسی که بخاطرش بانویم کشته شد و امشب، من زیر تن قدرتمند مردی که فکر میکردم پارهی تنم است کشته میشوم. مثل مردان بیرحمی میماند که گریه ها و التماس کردن هایم را نادیده میگیرد و بیشتر هم مثل یک حیوان درنده، سعی دارد کارش را تمام کند. صدایم را نمیشنید و غرش های ترسناکش، مرا به سمت مرگ میکشاند.
خلاصه کتاب
نارون فقط دنبال جواب بود؛ جوابی برای مرگ عجیب مادری که هیچوقت حرفی از گذشته نزد. قدم گذاشتن به روستای پدرش، فقط آغاز ماجرا بود. اما درست وقتی همه چیز برای یک زندگی معمولی با پسرعمویش چیده شده بود، بیبی یک انتخاب جلوی پایش گذاشت: ماندن و فراموشی، یا فرار و کشف حقیقت. او فرار را انتخاب کرد، به تهران آمد، و درست همانجا بود که دل به کسی بست... کسی که آمدنش مثل طوفان بود، ویرانگر و بیرحم. عشقی که آمده بود تا بسازد، اما فقط شکست پشت سر گذاشت.