موضوع اصلی رمان سنگ قلب مغرور
دختری تنها که بعد از ازدستدادن خانوادهاش، برای شروعی دوباره وارد شرکتی بزرگ میشود؛ شرکتی که رئیسش به بیرحمی و غرور معروف است، مردی با قلبی از سنگ. دختر در کنار تمام سختیهایش، دوستی صمیمی دارد که مادربزرگش به شدت بیمار است و نیاز فوری به عمل قلب دارد. اما هزینهی جراحی بالاست و خانوادهی دوستش توان پرداخت آن را ندارند. دل دختر طاقت دیدن درد و ناامیدی دوستش را ندارد، پس قول میدهد که هر طور شده پول را تهیه کند حتی اگر بهایش سنگین باشد. با دلی پر از تردید و اضطراب، سراغ رئیس سرد و مغرورش میرود و از او درخواست کمک مالی میکند. اما پاسخ مرد، غیرمنتظره و تلخ است: در ازای پول، از دختر میخواهد که برای یک روز صیغهاش شود…
روی سینه ی صدرا میکوبیدم صدرا بدون اینکه چیزی بهم بگه فقط بهم اجازه داد خودمو سبک کنم اصلا چیزی نمیفهمیدم فقط میخواستم خالی شم از این بغض لعنتی خسته شده بودم خسته و دیگه به خلا آرامشبخش. به سکوت زیبا… چشمهامو کم کم باز کردم و به چند جفت چشم که از شدت گریه مثل کاسه خون شده بودند نگاه کردم فقط تونستم بگم بابا حاجی… من باباحاجیمو میخوام. چشمم به عمو نادر خورد و نیمخیر شدم سمتش. عمو جون چرا زودتر بهم نگفتین؟ چرا باید آخرین نفر باشم ها؟ جان عمو آروم باش گلم همه چیز اتفاق افتاد و نقدر همه تو شوکیم عزیزم. عمو نادر دیگه بسمه چرا باید این بلا بیاد چرا کسایی که دوسشون دارم از پیشم میرن، چرا خدا ازم میگیرنشون؟ عموم منو تو بغلش کشید. کنار گوشم گفت: جان عمو اینقدر بیتابی نکن تو مهرایی تو دختر قوی مهردادی اسم بابامه قوی باش تو مرگ تمام خوانوادتو تحمل کردی دخترم قوی باش.
باشه عمو سعی میکنم بیخیال شم سعی میکنم بزنم به کوچه علی چپ بزنم به نفهمی باشه… شروع کردم توی بغل عموم گریه کردم با صدای بلند و خالی شدم. بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد از اتاق اومدم تا خونواده پدریمو ببینم توی پذیرایی همه نشسته بودند الا مامان حاجی دو تا همه داشتم عمه ناهید و همه راحله که با شوهراشون آقا یاسر و اقاسعید و بچه هاشون صدرا و سهیلاو و سیمین که بچه های عمه ناهید و شایان و شهروز و شهلا بچههای عمه راحله بودن با همه احوالپرسی کردم بعد با زن عمو نادر سمیه جون به طرف اتاق مامان حاجی رفتم قبل از داخل شدن به اتاق مامان حاجی عمو که کنار زنعمو و من بود. کنار گوشم زمزمه کرد: کلم هوای قلب مامان حاجی باش قول بده زیاده روی نکنی باشه؟ نگاهش کرتم با لبخند تلخ او ددم مامان حاجی تا الان یکبار سکته کرده بود و شدتش خیلی بالا بود طوری که دیگه نتونست قشنگ راه بره
و روی ویلچر مینشست. در اتاقو باز کردم و دفتم داخل مامان حاجی داشت قرآن میخوند با آرامش زیاد تا نگاهش به من افتاد دستاشو از هم باز کرد منم به سمتش به پرواز در اومدم تا صبح پیشش بودی. من برای آخرین بار به یکی از آخرین تکیه گاه های زندگیم نگاه آخرو کردم و توی قبرستون خونواده مادریمو دیدن خیلی هوامو داشتن خاله حنانه و خاله حسنی با دایی حمید کنارم بودن و مراقیم بودن بعد از تدفین باباحاجی پدر مامانم رو دید کلی دلداریم داد به همراه اونا رفتیم مسجد و بعد را ناهار از اونا جدا شدمو به خونه ی باباحاجی خدابیامرزم رفتم تا نزدیکی های غروب خونه از مهمون پرو خالی میشد دیگ توان ایستادن روی پاهامو نداشتم جمعیت زیاد بودن و برای پذیرایی کارمون سخت میشد. فردا صبح با تنی که حس میکردم یک تن شده از خواب بیدار شدم بعد از صبحونه سرپایی یادم افتاد اصلا به چرفته خبر ندادم رفتم سراغ کیفم گوشیم بر داشتم.
اوه اوه ۳۰ تامیسکال همش از ظرف پروانه یعنی زنده بمونم باید شکر گزار باشیم سریع باهاش تماس گرفتم. الهی خبر تو برام بیارن دختره ی چشم سفید کدوم قبرستونی بودی ؟ از دیروزه به هر کسی که عقلم میرسید زنگ زدم امروز میخواستم برم کلانتری الوووو مهر؟ اوف بابا نفس بگیر کبود شدی جیگر. زهر مارو جیگر درد جیگر بنال ببینم کجایی؟ خیلی خوب ببین الان درست حسابی نمیتونم باهات صحبت کنم فقط بدون که بابا حاجیم پریروز فوت شده. مجبور شدم خودمو برسونی. وای عزیزم تسلیت میگم ایشالله غم آخرت باشه گلم. الان خوبی؟ ساره نگران من نباش فقط بیبین من اینجا گوشیم زیاد دستم نیس اگه جواب ندادم نگرانم نشو. باشه فقط… ام… هیچی برو خدافظ. باشد. به عزیز سلام برسون خدافظ. خدایا الاتم میگم شکرت ولی تنهاتر از اینی که هستم تنهاترم نکن. مهرا جان کجایی؟ بیا خاله حنانه ات با بابا بذرگت اومدن ببینتت.