موضوع اصلی رمان زخم های نقاشی شده
نینا زنی است زیبا، اغواگر و مرموز؛ اما در پسِ این ظاهر فریبنده، قاتلی بیرحم پنهان شده. من با او ازدواج کردم، نه از روی عشق، بلکه به اجبار یک توافق. حالا مجبورم تظاهر کنم در این زندگی مشترک خوشبختم، در حالیکه هر لحظه از ترس میلرزم و تنها آرزویم، روزی است که بتوانم از چنگال این مرد رهایی پیدا کنم. هرآنچه بخواهم به دست میآورم و این زن کوچک و بینقص هم از آنِ من است. بازی او در فریب دیگران و وانمود کردن به عشق، فقط عطشم را برای داشتنش بیشتر میکند. چیزی را که به من تعلق دارد از دست نخواهم داد. او هنوز نمیداند، اما حقیقت ساده است: هیچ راه گریزی وجود ندارد… توافق دیگر معنایی ندارد.
فکر میکردم یه پاخان باید کارای سازمان و کسب و کارارو مدیریت کنه، نه اینکه مثل سرباز کوچیک بازی کنه. — اصلاً به نظرش مهم نیست، دخترم. میدونی چقدر مهمه تو دنیای ما یه سرباز بتونه یه پاخان رو بکشه؟ اون که موفق بشه، تبدیل میشه به قهرمان بین گروهش. وقتی فقط سربازا توی میدان جنگن، همه چیز عادیه، ولی وقتی پاخان اونجاست، هدف اصلی میشه. — واریا، من… نمیدونم ازم چی میخوای. که زنگ بزنم بهش بگم مثل یه احمق رفتار نکنه؟ — باید برگردی. با بودن تو اونجا، اون اینقدر بیپروا نخواهد بود. نمیخواد نگرانیت کنی. — اون بزرگه، واریا. نیازی نیست من دکمه قطعش باشم. — رومن عاشقته، نینا. فکر نمیکنه چقدر. — یه مرد به خاطر من مرد. به رومن گفتم نمیتونم با این کنار بیام، ولی با این حال کشتش. اگه واقعاً دوستت داشت، هرگز این کارو نمیکرد. — میدونی رومن چطور پاخان شد، دخترم؟ — میپرسه واریا و من سرم رو تکون میدم.
— داستانشو برات میگم. شاید کمک کنه بهتر بفهمی. اون قهوهشو هم میزنه. — مادر رومن وقتی هجده سالش بود با پدرش ازدواج کرد. لو یه مرد خیلی بد بود و بیست سال ازش بزرگتر بود، کوچولوی من. با ناستیا اونجا رفتم. من از بچگی ناستیا رو میشناختم و از اینکه لو بهش بدرفتاری میکرد متنفر بودم. اونو میزد، حتی وقتی باردار بود. بعد از اینکه رومن پنج ساله شد، شروع کرد عمداً پدرشو به چالش بکشه تا لو عصبانیتشو سرش خالی کنه، نه ناستیا. چند ماه جواب داد. تا اینکه دیگه جواب نداد. چند روز قبل از ششمین تولد رومن، لو به ناستیا زد که از پله ها افتاد. رومن دید. — کشتش؟ — آره. گردنش شکست. اون موقع مسئولیت مراقبت از رومن رو به عهده گرفتم. لو چند سال بعد دوباره ازدواج کرد، ولی مارینا تونست فرار کنه. دقیق نمیدونم چی شد، ولی بعدش هیچ خبری ازش نداشتیم. — فکر میکنی اونم کشته؟ — احتمالاً.
وقتی رومن بزرگ شد، من شروع کردم به کار به عنوان مستخدم و سعی کردم از پاخان دور باشم. تا اینکه یه روز اون منو صدا کرد. وقتی وارد کتابخونه شدم، گردنم رو گرفت و به دیوار کوبید، خفه ام کرد. عصبانی بود چون خدمتکار صبح شستن ملافه ها رو انجام نداده بود. وقتی رومن وارد شد، من تقریباً بیهوش بودم. پسر، پدرشو کشت و اگه اون کارو نمیکرد، لو منو خفه میکرد. نگام به واریا میافته و اون نگاش به دستیه که یهجایی گذاشتم و ناخودآگاه روی گردنم بود. — همهمون یه نوع محرک داریم، دخترم. رومن اون مردو تهدید دید و از سر راه برداشت. نمیگم درست بود، فقط میخوام بفهمی. الان میدونه تصمیماتش تو رو ناراحت کرده و باور کن، هرگز کاری نمیکنه که عمداً باعث دردت بشه. اون دیوونهوار عاشقت هست و وقتی رفت، یه چیزی توش شکست. دیگه هیچ چیزی براش مهم نیست. فکر کنم این کارای بیپرواشو عمداً انجام میده. ماه پیش تیر خورد.
— چی؟ — پچپچ میکنم و اشکایی که نگه داشته بودم سرازیر میشن. — به دستش. خوششانس بود، فقط سطحی، جدی نبود. این بار. لطفاً حداقل باهاش حرف بزن. رومن خودکشی میکنه، نینا. فقط مسئله زمانه. — باشه، باهاش حرف میزنم. — بلند میشم، کت و کیفمو میگیرم، اشکامو با آستین پاک میکنم. — یه تاکسی میگیرم. ووا میتونه ما رو برسونه. فکر کنم نوبتش باشه — واریا بیخیال میگه. — نزدیک ماست؟ — میشه گفت آره. اون طرف خیابونه. سرمو بلند میکنم، بعد میرم کنار پنجره و نگاه میکنم بیرون. یه ماشین ناشناس اونجاست. — نگام میکنه؟ — رومن یه تیم امنیتی فرستاده برات. ماههاست اینجاستن. — میکشمش. وقتی از ساختمون میایم بیرون، از خیابون رد میشم سمت ماشین و به شیشه میزنم. سرشو بلند میکنه و با چشمای گرد شده نگام میکنه، سریع شیشه رو پایین میکنه.