موضوع اصلی رمان دمپایی
همهچیز از یک ازدواج معمولی شروع میشه؛ دختری که با آرش، تنها پسر خانوادهای مرفه، ازدواج کرده. در ظاهر همهچیز خوب و آرامه، اما پشت این آرامش، شکافهایی کمکم خودشونو نشون میدن. اختلافات بالا میگیره و درست وقتی رابطه به نقطهی جدایی میرسه، آرش برای مدتی راهی سفر میشه. در نبودش، دختر برای یه معاینهی ساده به مطب پزشکی میره… اما اونجا اتفاقی میافته که مسیر زندگیشو برای همیشه تغییر میده. بیهوشش میکنن، و بدون رضایتش، نطفهای در بدنش کاشته میشه. چند هفته بعد، نشونهها کمکم ظاهر میشن؛ او فکر میکنه به طور طبیعی باردار شده. درگیر سوءتفاهمها، فشارها و حقیقتهای نیمهکاره، بالاخره تصمیم میگیره از آرش جدا بشه… بیخبر از رازی تاریک که پشت این بارداری پنهان شده؛ رازی که قراره دیر یا زود، همهچیز رو زیر و رو کنه…
چشمی میگویم و شالی که روی شانهام انداختهام روی سرم میکشم و به سمت پذیرایی میروم. ضربهای کوتاه به در میخورد و در را باز میکنم. حس مزخرفم مثل دختر شانزدهساله ایست که در را به روی خواستگارش باز میکند. معلوم است گذر زمان و ورود به دهۀ چهارم زندگیام هیچ تاثیری روی دخترک سربه زیر درونم نداشته است. دوباره نفسی از اعماق دیافراگمم بیرون میدهم و نگاهم را از روی کت و شلوار اسپرت و کرم رنگش میگذرانم و به سمت نگاه تیرهاش میکشانم. -شب به خیر. سری تکان میدهم و آرام جواب میدهم و عقب میکشم. سبد گلی که در دست دارد به سمتم میگیرد و نگاهش به اطراف میچرخد. مادرم چادری به سر کرده است و روبروی او ظاهر میشود. -خیلی خوش اومدی پسرم بفرمایید. . تشکری میکند و وقتی سبد میان دستانم جا میگیرد قدمی از من فاصله میگیرد و به سمت پدرم میرود
که به زحمت از روی مبل بلند میشود و با بیمیلی دستش را به سمت او دراز میکند. دست پدرم را میفشارد و لبخندی مودبانه میزند. پدرم بیاینکه حرفی بزند با دست او را به سمت مبلمان گوشه پذیرایی هدایت میکند. مینشیند و پدرم هم در همان جای قبلی مینشیند و او را زیر نگاه آزار دهنده و خیرهاش اسیر میکند. من هنوز بیقرار و دلواپس ایستادهام و تماشایشان میکنم. نگاهی به اطراف میاندازد و بیمقدمه میگوید: دلارام نیست؟ ته نگاهش یک جور نگرانی از شنیدن جواب این سوال موج میزند. پدرم سرد و خشک دلارام را صدا میزند. بیخیال و سر به هوا همراه مجتبی از اتاقشان بیرون میآیند و به سمت پدرم میآید و بدون اینکه متوجه شاهرخ باشد از گردن پدرم آویزان میشود: بابابزرگی!… چی شد اون وعده تبلت!؟ پدرم با عشق لبخند میزند و هنوز حرفی نزده که با صدای حال و احوال مجتبی با مهمانمان، دلارام متوجه او میشود.
دست شاهرخ در دستان مجتبی ست اما نگاهش و حتی روحش از میان چشمانش بیرون خزیده تا دلارام را تمام و کمال و از نزدیک تماشا کند. برای لحظاتی از نگاه تشنه او دلم ضعف میرود و فرو میریزد. دلارام با شرم به او خیره میشود. همه نگاهها به او و شاهرخ است. با کلماتی که زیادی منقطع است میگویم: دلارام جون! ایش… ایشون دکتر… دکتر… هستن… از دوستا… از همکارای مامان! شاهرخ بر خلاف مردمک های لرزانش به رفتارش تسلط دارد. جلو میآید و کمی خم میشود و ادای احترامی موقرانه و کوتاه به دخترک ملوسم میکند و میگوید: پس دلارام دلارامی که خانوم دکتر میگن ایشونن! دلارام راستتر میایستد و نگاه شفافش روی سر و شکل شاهرخ میچرخد. آنقدر میشناسمش که مطمئنم مشغول برانداز ظاهر و لباس های اوست. -سلام! ظاهرا از آزمون ظاهر موفق بیرون آمده است که لایق سلام خندان دلارام میشود.
به جای جواب سلام، چشمکی دخترکُش میزند و در حالیکه خودش عقبتر میرود تا بنشیند، میگوید: شنیدم نصف مدرسه و حتی مسئولین رو سلیقه شما حساب میکنند… بیا ببینم من چه تیپی بگردم سنم کمتر نشون میده! ایدهای داری؟ زیرکیاش لبم را به لبخند باز میکند. دست روی موضوع مورد علاقه او گذاشته است؛ فضولی کردن در تیپ و احوال دیگران! دلارام لبخندی شرمآلود و قدردان میزند اما میدانم محال است از این قضیه بگذرد، قدم هایش را به سمت مبل کناری او میکشاند و کنارش جا میگیرد. -شما که جوونی! شاهرخ نگاهش را از دلارام میگیرد و نگاه خاصی به من میاندازد. انگار بخواهد نظر دلارام را به رویم بیاورد. پسرانه است، زیادی پسرانه است. . لبخند میزنم اما هنوز گز گزی که از استرسم روی عضلات دستها و پاهایم سایه انداخته، کم نشده است. هنوز هم قلبم میان حلقم است.