موضوع اصلی رمان حصار تنهایی من
این قصه دربارهی دختریست به نام آیناز. نه زیبایی خیرهکنندهای دارد که همه محو تماشایش شوند، نه ثروتی که خواستگارها را به صف کند… دختریست معمولی؛ درست مثل خیلی از ما. دختری از دل همین جامعه، با رویایی ساده و قلبی زخمی. اما بر خلاف بسیاری از دخترها که پدرشان پشتیبانشان است، آیناز حتی از این حمایت ساده هم محروم است… پدری که نهتنها حامی نیست، بلکه در اقدامی بیرحمانه، او را در ازای بدهیاش به طلبکار میسپارد. همه چیز از همانجا تغییر میکند… مسیر زندگی آیناز از جادهای عبور میکند که نه فقط پر از درد و آزمون است، بلکه او را به زن دیگری تبدیل میکند؛ زنی که یاد میگیرد برای خودش بجنگد، برخیزد و بسازد. سرنوشتش را دیگران تعیین کردند، اما آیندهاش را خودش خواهد نوشت…
یکیشو برداشت وخورد چشماشو فشار داد وگفت: وای خدا چقدر ترشه… به درد زن دادشم میخوره ویاره لواشک داره. نگام کرد وگفت براش درست میکنی؟ بله حتما. یکی از لواشک ها رو جلو فرحناز گرفت وگفت: فرحناز بخور ببین چقدر خوشمزست فرحناز پوزخندی زد وگفت: معلوم نیست با دستای کثیفش چطور این لواشکا رو درست کرده. مرینا:وا… اخه کی دستشو میکنه تو قابلمه داغ لواشکی؟ جلو آراد گرفت شما هم نمیخوردی؟ آراد همشو برداشت… گفتم:همشو نخور برای معدت خوب نیست نگام کرد… خواست بخوره که فرحناز از دستش کشید و انداختش بیرون گفت: خوشت میاد هر اشغالی رو بخوری؟ لواشک میخوای؟ صبر کن یه سوپر مارکتی پیدا کنم بهداشتیشو برات میخرم همه داشتیم با تعجب نگاش میکردیم. من ریز ریز خندیدم… فرحناز از تو ایینه نگام کرد وگفت: چته میخندی؟ نگاش کردم و گفتم: داداشت راست میگه…
وقتی حسود میشی حرف زدنتم ضایع میشه فرحناز با اعصبانیت پوزخندی زد وگفت: اخه تو چی داری من بهت حسودی کنم ها؟ قیافه داری که نداری؟ اندام رو فرمی داری که نداری. مرینا پرید وسط حرفش و گفت: فرحناز دیگه بی انصافی نکن… اندامش به نظر من از تو هم بهتره. فرحناز با حالت عصبی گفت: اندام این بهتر از منه. آراد:بس کنید دیگه… یه کاری نکنید سه تاتون از ماشین پرت کنم بیرون پرهام ماشینشو کنار ما رانندگی میکرد… سرشو اورد بیرون وبه آراد گفت: خیلی نامردی… اخه چندتا تو گلوت گیر نمیکنه؟ حالا که خوشکلی باید سه تا برداری؟ ما دوتاایم فقط یکی بهمون رسید… امیرعلی یکی بود یکی هم گیرش اومد… یکی از اونا به فرحناز که پاچه میگره بفرست برای ما آبتین خوابید رو پرهام و سرش اورد بیرون گفت: راست میگه آیناز… آینازو بده به ما پرهام زد تو سرشو گفت: برو اون ور جلومو نمی بینم
آبتین نشست سر جاش پرهام به آراد گفت موقع نهار یکی از دخترا به جز فرحناز وبرمیداریم. آبتین دوباره رو پرهام خوابید وگفت: راست میگه… آینازو بدید به ما… آیناز قُل پرهامه منو مرینا می خندیم فرحناز با اعصبانیت پاشو گذاشت رو گاز و جلوتر از همه بودیم… آراد گفت: چه خبرته فرحناز یواش تر برو سرعت ماشین وارود پایین. ساعت دوازده بود که برای نهار وایسادیم… اول ماشین ما وایساد بعد پرهام پشت سرش امیرعلی پارک کرد… اومد پایین پرهام عین قلدرا اومد طرؾ ما جلو آراد وایساد. از آراد کوتاه تر بود سرشو بلند کرد چش تو چش آراد شد ..اونم با اخم نگاش میکردگفت: فرمایشی بود؟ پرهام وا رفت وگفت:نه. اومدم بگم رنگ چشات خیلی نازه اومد طرف من اروم گفت: بعد نهار برو صندوق عقب ماشینم بشین خندیدم اینو گفت وبا بقیه رفت تو امیر اومد طرف من و گفت:چرا نمیری تو؟ میشه غذای منو بیاری بیرون؟
همینجا می خورم. اینجا یخ میکنی… خاطره خوبی از غذا خوردن با اونا ندارم. اره میدونم… پس پیش اونا نمیشینم… بریم تو. با هم رفتیم تو دم در رو یه تخت نشستیم وبه پشتی تکیه دادیم… کاملیا ومرینا و مونا وفرحناز و آراد پیش هم نشسته بودن… پرهام وآبتینم یه تخت برای خودشون رزرو کرده بودن. ما با اونا خیلی فاصله داشتیم… یهو صدای خنده پرهام بلند شد. همه نگاشون میکردن پرهام افتاده بود رو تخت و کش ؼش می خندید آبتینم نشسته بود و میخندید گفتم: معلوم نیست بهم چی میگن که اینجوری میخندن؟ امیر: تشخیصش زیاد سخت نیست… حتما پرهام یه جک تعریؾ کرده که خودش بیشتر خندش گرفته با خنده پرهام آبتین هم میخنده. واقعا؟ بله… این چند سالی که این دوتا میشناسم کارشون همینه. یه مردی اومد سفارشامونو دادیم. وقتی رفت بازو هامو گرفتم وگفتم: اینجا چرا اینقدر سرده؟