دانلود رمان ایگل و رازهایش از نیلوفر لاری

دانلود رمان ایگل و رازهایش از نیلوفر لاری

موضوع اصلی رمان ایگل و رازهایش

انگار که چیزی شبیه ایستایی زمان دچارم کرده بود. طولانی ترین عصر همه عمرم را پشت پنجره ایستاده بودم خاله همتا گفت اون بیرون چه خبره ایگل؟ در صدایش اثری از کنجکاوی نبود. فقط گویی قصد شکستن سکوت ممتدمان را داشت. من بی حوصله بودم و شل و ول در جوابش گفتم اونقدر برف باریده که جز سفیدی هیچی نمیبینم امیدوار بودم گفتگویمان همینجا خاتمه پیدا کند تا من باز در پیله ی افکارم فرو بروم اما نکرد. از میان قژ قژ صندلی گهواره ای اش گفت هیچ سفیدی نمیتونه روی سیاهی رو بپوشونه حرفش به نظر بی ربط می آمد برای همین برگشتم و با تانی نگاهش کردم داشت با کلاف کاموایی به رنگ شامپاین چیزی شبیه پلیور میبافت که نمیدانم به تن چه کسی اندازه بود؟ ته دلم لرزیده بود چرا؟ نمی دانم.

مقداری از متن رمان ایگل و رازهایش

اونو پابند خودم نمیکردم میدونی خیلی دلش میخواست امسال عید با توجه به جشن نامزدی که به راهه تو ایگل نباشه و باهم بریم به سمتی دور از اینجا. من همه نقشه هاشو ریختم به هم خب خودت در چه حالی؟ و بادام را انداختم توی دهانم از بعد از مراسم شب چهارشنبه سوری دیگر ندیده بودمش. دقیقا از همان لحظه که دانیار پای خاطره چهارشنبه سوری چند سال پیشمان و آن بوسه های بیهوای ردوبدل شده را وسط کشید غیبش زده بود. شانه ای بالا زد و گم و گفت ای میگذرونیم و بلند شد و به سروقت قوری و کتری روی بخاری رفت که برای من و خودش چای بریزد امیدوار بودم خیلی معلوم نباشد که بیشتر برای ادامه و پیگیری گفتگوی مهم و ناتمام نشست قبلمان اینجا هستم نه برای عیددیدنی و ایضا رساندن. چای خشک به او باید صبورانه انتظار میکشیدم تا به وقتش او را گیر بیندازم

چای را با شیرینی و پولکی خوردیم و چند جمله بی ربط بین خودمان رد و بدل کردیم. او از وضعیت پایم پرسید و میخواست بداند نظر دکتر چی بوده؟ من هم مختصر جواب دادم که اول گفت نیاز به گچ گرفتن نیست و تا بیست روز دیگه باید با این آتل سر کنم… و بعد به شکل کاملا زیرپوستی صحبت را به عمارت و مهمانانش کشاندم و با اشاره به گم شدن آن یکی گوشواره دانه برفی ام نه تنها لنگه گمشده اش پیدا نشد بلکه اون یکی لنگه اش هم از بعد از شب چهارشنبه سوری غیبش زده و هرجارو گشتم نبود. من با آب و تاب تعریف میکردم و او هم با دقت گوش می داد. بعد از مدت ها اولین بار بود که هیچ تیک عصبی نداشت. پس دیگه جای اما و اگر باقی نمیمونه _نه متاسفانه. و خودم از اینکه گفته بودم “متاسفانه” جا خوردم و انعکاس صدایم مثل یک پتک توی ذهنم کوبیده شد.

اما از نگاه های معنی دار قباد با بی اعتنایی گذشتم و در حالیکه سعی میکردم هاله ی غم را از دور صورتم بتارانم پشت بند یک لبخند مصنوعی گفتم معلومه مونس خانم با قدرت اومده جلو و کسی حریفش نیست فقط مشخص نیست کی و چطور تونست دانیار رو تو عمل انجام شده قرار بده. کلماتم انگار سمناک بودند کامم از گفتنشان تلخ شده بود. ته استکان چای ام را سر کشیدم و فکر کردم کاش چیزی شیرین تر از شیرینی و پولکی اینجا بود که باهاش بتونم مزه زهرمار دهنمو عوض کنم. وقتی ازم پرسید یکی دیگه برات بریزم؟ نه نیاوردم و استکانم را دادم دستش وقتی داشت برایم چای می ریخت به طعنه گفت خودتم لابد از شنیدنش آب قندلازم شدی همزمان که با اخم نگاهش می کردم نیشخند زنان گفتم بدجنس و بعد از توی جیبم یک دستمال کاغذی درآوردم

و دور از چشمانش آب دهان شورناکم را تف کردم توش او لبخند موذیانه ای تحویلم داد و بعد با استکان چای به کنارم برگشت. بهت که گفته بودم از این دانیار خان هرکاری که بگی برمیاد. نگفته بودم؟ متنفر بودم از اینکه باید حرفش را با سرشکستگی تایید میکردم سری آرام تکاندم و یک دانه پولکی زعفرانی انداختم توی دهانم تا ته مانده ی مزه ی بد دهانم را بشوید و ببرد پایین. ممکنه من دنبال داستان های پشت پرده ام مثلا اینکه دیگه چه کاری از دانیار بربیاد؟ یا قبلا براومده و ممکنه تو آمارشو داشته باشی و فقط جسته و گریخته داری یه چیزهایی به من میگی؟ خیلی دلم می خواد بدونم بر اساس چه مدرک یا شواهدی مدعی آزار جنسی سلمان حالا دیگر عارم میشد از اینکه دایی خطابش کنم به مونس هستی؟ کی اینو بهت گفته؟

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
انگار که چیزی شبیه ایستایی زمان دچارم کرده بود. طولانی ترین عصر همه عمرم را پشت پنجره ایستاده بودم خاله همتا گفت اون بیرون چه خبره ایگل؟ در صدایش اثری از کنجکاوی نبود. فقط گویی قصد شکستن سکوت ممتدمان را داشت. من بی حوصله بودم و شل و ول در جوابش گفتم اونقدر برف باریده که جز سفیدی هیچی نمیبینم امیدوار بودم گفتگویمان همینجا خاتمه پیدا کند تا من باز در پیله ی افکارم فرو بروم اما نکرد. از میان قژ قژ صندلی گهواره ای اش گفت هیچ سفیدی نمیتونه روی سیاهی رو بپوشونه حرفش به نظر بی ربط می آمد برای همین برگشتم و با تانی نگاهش کردم داشت با کلاف کاموایی به رنگ شامپاین چیزی شبیه پلیور میبافت که نمیدانم به تن چه کسی اندازه بود؟ ته دلم لرزیده بود چرا؟ نمی دانم.
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: ایگل و رازهایش
  • ژانر: عاشقانه، معمایی، جنایی
  • نویسنده: نیلوفر لاری
  • ویراستار: به بوک
  • تعداد صفحات: 2162
  • حجم: 24 مگابایت
  • منبع تایپ: به بوک
خرید کتاب
60,000 تومان
  • Admin
  • 83 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
ورود کاربران

درباره ما
به بوک
دانلود رمان, رمان, دانلود رمان عاشقانه, رمان عاشقانه, دانلود رمان کل کلی, رمان جدید, رمان ایرانی, رمان بوک, دانلود رایگان رمان بدون سانسور pdf
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!