کیارش عادل، بعد از سالها زندگی در خارج، با رویای ساختن امپراتوری خودش به ایران برمیگرده؛ پر از انگیزه، جاهطلبی و نقشههای بزرگ. اما درست وسط شروع کارش، همهچیز پیچیده میشه… خیلی زود میفهمه بیزینس تنها چیزی نیست که باید براش بجنگه. دختری باهوش، مرموز و زخمخورده، در سایهها براش دام پهن کرده. با نقشههایی دقیق و حسابشده، یکییکی همه چیز رو تحت کنترل خودش درمیاره. کیارش که خودش هم پر از رازهای پنهان و گذشتهای گرهخوردهست، نمیفهمه ضربهها از کجا میان، کی دوست واقعیاشه و کی دشمن. در این بین، یک عشق ممنوعه هم مثل شعلهای خاموشنشدنی، اطرافش رو گرفته؛ عشقی که نباید باشه، اما هست… و درست وقتی فکر میکنه همهچیز از دست رفته، اتفاقی رخ میده که همه معادلات رو بهم میریزه… تا جایی که کیارش باید انتخاب کنه: نجات خودش یا نابود شدن با تمام آنچه پنهان کرده بود.
چون نمیدونستم خونه و مغازهش رو گذاشته رهن بانک و وام گرفته و داده دست من تا با پولش کار کنم. وقتی برگشتم ایران و رفتم سراغش، دیدم هم خونهش رو از دست داده و هم مغازهش رو. نتونسته بود قسط بانک رو بده و هر دو رو مصادره کرده بودن. خیلی ناراحت کننده بود که دیدم زندگی که یه آدم سالهای سال به سختی و بدبختری ساخته، با یه تحلیل اشتباه من، اینجوری به باد رفت». «فقط همین؟» این حرف های نامربوط کجا کمین کرده بودند که راه به راه از دهانم بیرون میپریدند. «میگم کل زندگی یه آدم به خاطر یه اشتباه من به باد فنا رفت. چیز کمی نیست». باید اشتباهم را به طریقی جمع میکردم. «بله … البته … حق با شماست. ولی من … منظورم این بود که فقط همین یه مورد بود یا اینکه »… «همین یه مورد بود.
وقتی دیدم یه حرکت اشتباه من چطوری زندگی این موسیو رو به باد داد، از بورس کنار کشیدم». «مطمئنید؟» پشت چراغ قرمز ترمز کرد و سرش را به طرفم چرخاند. «از چی؟» «از اینکه فقط همین یه مورد بوده». «مطمئنم». مصمم پاسخ داد. بدون کوچکترین تردیدی. صدایش نمیلرزید. چین اضافه ای به صورت و پیشانی اش نیافتاده بود. سرمایۀ بر باد رفته پدر من، برایش رقمی نبود یا نمیخواست کارنامۀ شغلی اش را سیاهتر از آنی کند که بود. لب زیرینم را از داخل به دندان گرفتم تا خشمم را بر سرش فریاد نکشم. چقدر باید صبر میکردم تا دستبند قفل دستانش شود و دستانش آویزان میله های زندان؟ تا کی باید به نقش بازی کردن ادامه دهم و دم نزنم؟ تا کی باید این ادای آدم های خوب و موجه درآوردنش را تاب بیاورم؟ «خوبه »…
متعجب نگاهم کرد. «چی خوبه؟» «همینکه فقط یه نفر به خاطر اشتباه شما ضرر کرد، خیلی خوبه. من یه آدمی رو میشناسم که مثل شما توی کار بورس بود. پول میگرفت و به این و اون مشاوره میداد که مثلا کجا سرمایه گزاری کنن و چه سهامی رو بخرن. قول هم داده بود که همه جوره مشتریش رو ساپورت کنه. مثلا بگه الان فلان سهامت رو بفروش یا فلان سهام رو بخر». «خب»… «اما به هیچکدوم از وعده هاش عمل نکرد. پولشو گرفت و رفت و دیگه پیداش نشد. مشتری هاش رو فراموش کرد و اون بنده های خدا هم از همه جا بیخبر … ضرر کردن… زندگیشون از این رو به اون رو شد… داغون شدن »… اندوه آمده و خرخره ام را محکم گرفته بود. نگذاشت که بیشتر از این ادامه دهم. نگذاشت از حال و روز آن روزهایم بگویم.
نگذاشت بگویم که بی مسئولیتی تو باعث شد چه چیزهایی را تجربه کنم. نگذاشت بگویم که آدم بیوجدانی چون تو، لیلی ثابت را تبدیل به کوهی از خشم و بغض و کینه کرد، که با جرقه ای آتشفشانی عظیم راه خواهد انداخت. «آدم بی وجدانی بوده». «خیلی … چه خوبه که شما مثل اون نیستید. کاش یه کمی از این وجدان بیدار شما رو اون آدم کلاش کلاهبردار از خدا بیخبر داشت». صدای بوق ممتد ماشین های پشتی خبر از سبز شدن چراغ راهنمایی میداد. کیارش هول و دستپاچه از من نگاه گرفت و طول کشید تا به خود بیاید و گاز و دنده و فرمان را پیدا کند و ماشین را به حرکت درآورد. پوزخندی بی اختیار حواله اش کردم و بیقید شانه ای بالا انداختم. شاید زیادهروی کرده بودم و مرا شناخته بود. اما اهمیتی نداشت.