موضوع اصلی رمان آناکوندا
هرمان، پسری سرکش و مردمگریز، غرق در خوشگذرونی و خلاف، بیخبر از هیولایی که سالها درونش خفته. او مبتلا به یک اختلال روانی نادر و خطرناک است اما خودش از آن کوچکترین اطلاعی ندارد. با قتل ناگهانی و مرموز پدرش، همهچیز از هم میپاشد… تلفنهای ناشناس، رازهای دفنشده، و حقیقتهایی که هیچ درکی ازشان ندارد، آرامآرام پرده از گذشتهای تاریک برمیدارند. و درست از همینجا، هیولای درون هرمان بیدار میشود. هیولایی غیرقابلمهار، خطرناک، و تشنهی نابودی. نه فقط دیگران، حتی خودش هم از او در امان نیست… ورود پویا، رواندرمانگر جنایی، و آوا، بازپرس پرونده، به ماجرا تنها نقطهی امید برای مهار فاجعه است. اما حضور دختری به نام همراز، همهچیز را پیچیدهتر میکند… دختری که گذشتهاش با حقیقتِ پنهانِ هرمان گره خورده، و آیندهاش ممکن است به بهای جانش تمام شود.
من هم دستم را زیر چانه بردم و مشغول تماشایش شدم، ارسلان شاید نفهمد، اما او دیگر آن دخترِ زودرنجِ سابق نبود. این پرونده، همگی مان را عوض کرده بود. آوا پا روی پا انداخت و تقلا کرد بر خودش مسلط شود: ـ با توجه به نتیجه پزشک قانونی، که گفتن جسد حین آتش سوزی، یا به عبارتی زنده زنده سوزونده شده، میشه حدس زد قاتل هیچ رابطه ی خوبی باهاش نداشته. از طرفی نه رد پا، نه اثر انگشت، و نه حتی مویی از مجرم پیدا نشده، که نشون میده رفته رفته داره تو کارش حاذقتر میشه. ـ با توجه به نتیجه پزشک قانونی، که گفتن جسد حین آتش سوزی، یا به عبارتی زنده زنده سوزونده شده، میشه حدس زد قاتل هیچ رابطه ی خوبی باهاش نداشته. از طرفی نه رد پا، نه اثر انگشت، و نه حتی مویی از مجرم پیدا نشده، که نشون میده رفته رفته داره تو کارش حاذقتر میشه. زیرِ ناخنایِ مقتولم چیزی نبود، که نشون میده درگیری اتفاق نیفتاده.
این یعنی یا با مجرم آشنا بوده و نمیدونسته که میخواد به قتل برسه، یا ترس زیادی که اون لحظه بهش غلبه کرده، اجازه ی هیچ سرکشی و درگیری ای رو نداده. در ادامه ی حرفش گفتم: ـ کلاً دو نوع شخصیت داریم، کسایی که حین ترس و اضطراب از مکانیزمِ حمله و دفاع استفاده میکنن، و نوع دوم تسلیمِ استرسشون میشن. این آدرنالینِ لعنتی کارشو خوب بلده! هر دو حرفم با سر و نگاهشان تایید کردند. ارسلان لب زد: ـ وقتی به پروندهی مقتولین نگاه میکنی، میبینی که هیچ کدومشون با قاتل درگیریِ فیزیکی نداشتن، حتی محسن رئوف که توی یه جادهی پرت بود. این نشون میده قاتل یه سلاح قوی داره و اون کلماتشه. میدونه چهجوری افراد رو مجاب کنه که سوارِ ماشینش بشن، داد و فریاد و حتی مقاومت نکنن. که البته این از خصوصیتِ ثابت و بارزه سایکوپتاست. اونا توی انتخابِ کلمات خیلی زیرکن!
ارسلان همیشه به پرونده هایی که قاتلینشان سایکوپت بودند، علاقه ی وافری نشان میداد. دلیلش هم این بود که به چالش کشیده میشد، او بیقرارِ سر و کله زدن با آدم های بازی بلد و باهوش بود. آوا در ادامه ی حرف های او، در حالی که لبخندی مرموز روی لب داشت افزود: ـ اول اعتماد طرفو جلب میکنن و بعد به غلط کردن میندازنش. انگشتانم روی میز ضرب زدم؛ با این حال به دام انداختنشان، شاید مشقتبار، اما شدنی بود. حداقل برای من. با صندلی خودم را به میز نزدیکتر کردم: ـ ارسلان کی میخوای بری با خانواده ی پژواک صحبت کنی؟ ـ به پسرشون زنگ زدم، گفت فعلاً درگیرِ مراسم مادرشه و تمایلی به صبحت کردن نداره، بعدم وکیلشون زنگ زد یه سر چرت و پرت گفت که حق ندارید فعلاً به موکل من نزدیک بشید. خب البته که این دیدار باید علتی هم داشته باشد. و من میتوانستم آن را حدسش بزنم. ـ میخوای از پسر کوچیکهش چی پیدا کنی؟
آوا مداخله کرد و پرسید: ـ همون که اون روز داد و بیداد راه انداخت؟ اصلاً ازش خوشم نیومد، خیلی گستاخ بود! ارسلان تاکیدی انگشتش را برای آوا تکان داد و اضافه کرد: ـ دقیقاً واسه همین داد و بیدادش میخوام برم سراغش، اونجوری که خونوادهش توی بازجویی گفتن، باید با یه پسرِ درونگرا طرف میشدیم، مادرش گفت همیشه بهش تهمت عجیب بودن میزنن چون خودداره، اما اون چیزی که من اون روز و روزِ بازجویی دیدم، نه خوددار بود نه درونگر. درست میگفت، من هم آن روز به همین مسئله فکر کرده بودم. رفتارهایش هیچ نقطه اشتراکی با افرادِ کم درصدِ درونگرا نداشت! ـ خب شاید چون زیاد اهل بحث و گفت و گو با خانواده نبوده، پدر مادرش بهش برچسب درونگرا زدن، میدونی از نظر والدین ایرانی وقتی بچه زیاد باهاشون حرف نزنه یا افسردهست و منزوی، یا درونگرا و بیحوصله.